کد خبر: 160380837
تاریخ انتشار: شنبه 28 بهمن 1396
خانه » سایت های خبری » ایران اسلامی » مادر مُرد! از بس که جان ندارد +تصاویر
نسخه چاپی
ارسال به دوستان

نسرین، مادر ستایش 5 ساله و امیرحسین 6 ساله، 8 ماه است که با بچه هایش در تاریکی و سرما زندگی می کنند.

به گزارش چی 24 به نقل از ایران اسلامی:
مادر مُرد! از بس که جان ندارد +تصاویر
 

به گزارش ایران اسلامی، از ابتدای پاییز برق و گاز مخروبه‌ای که نسرین و بچه‌هایش در آن زندگی می‌کنند، قطع شده و امیرحسین و ستایش از سرما مریض شدند و مریض ماندند!

 

درست پشت محله سیّد

اواسط کوچه دیوار آجرکاری خرابه‌ای جلب توجه می‌کند، خرابه‌ای که مقصد سیل رفت و آمدهاست، هر ساعتی از شبانه روز که به آن سر بزنی موتورسوارها و پیاده‌های پیر و جوان با سر و شکل ژولیده را می‌بینی که جواد را صدا می‌زنند، زهرماری می‌گیرند و نمی‌شود گفت:"فلنگ را می‌بندند"، چرا که تمام مراحل خرید و فروش با آرامش و خیال آسوده انجام می‌شود؛ این جا خانه نسرین است! نسرین جدا از زری و جواد، اتاقکی را در این خرابه اجاره کرده‌است.

 

 

شکایت همسایه‌ها

 تا یک ماه پیش ویرانه استیجاری دیگری در کوچه بالایی در اختیار این سه نفر بود، با شکایت همسایه‌ها از ناامنی و آلودگی کوچه، مامورها آمدند و درش را قفل و زنجیر کردند، جواد را هم کت بسته بردند، زن معتادش زری نیز همراه نسرین و بچه‌هایش ستایش و امیرحسین به ملک دوم صاحب خانه که همین خرابه فعلی باشد، نقل مکان کردند.

 

سرای امن معتادان

این جا هم همان اجاره قبلی که گرو گرفتن کارت یارانه‌شان بود و همان بدهی 100 هزار تومانی برق و گاز ملک قبلی را داشت.

 

از بیرون که نگاه می‌کنی، دیوارش شکافتگی به قواره یک پنجره یک متر در یک متر دارد، بدون پنجره! پشت شکافتگی، حیاط مانندی سنگلاخ است، کنار آن درب چوبی سبزی کمی فرورفته در آسفالت کوچه، همیشه باز است و هر که چیزی می‌خواهد، سرش را پایین می‌اندازد و داخل می‌شود.

 

 

آتش در اتاق چوبی

اولین بار، 3 ماه پیش نسرین را دیدم، ساعت 3 بعد از ظهر بود، پای سطل زباله‌ای در مسکن مهر قُرقی ضایعات جمع می‌کرد، مرا که دید گفت: طناب یا کاموا داری؟ می‌خواهم گونی ضایعات را ببندم.

نداشتم، سرش را برگرداند و سرگرم کارش شد، چادر پاره‌اش را با کش محکمی به سر بسته بود، صورتش دود گرفته بود از آتشی که در اتاق چوبی خانه روشن می‌کرد، بچه‌هایش این طور گرم می‌شدند.

 

مشکلاتش را گفت، این که از اول پاییز گاز و برق خانه قطع شده، این که ستایش از تاریکی می‌ترسد و حاضر است سرما را تحمل کند، گفت که همه این مشکلات را تحمل می‌کند، تنها خواسته‌اش این است که در خانه‌ای دیگر زندگی کند، ستایش و امیرحسین از دعواهای مشتریان جواد بر سر جنس ناجورشان، می‌ترسیدند.

 

چهره‌اش سلامت به نظر می‌رسید، شاید دوده و خاکستر نشسته بر چین‌های صورت و شیارهای انگشتانش چیز دیگری بگوید، اما دندان‌هایش سفید و چشم‌هایش زنده بود.

 

 

خانه را می‌گفتم

امروز که به خانه فعلی‌اش نگاه کنی، در سبز پوسیده‌ای دارد، زهوار دررفته و کلون‌دار؛ کلون شکسته و همیشه باز! صف موتوری‌ها را که کنار بزنی، می‌توانی درش را باز کنی، بعد یک راهرو باریک است که کف آن فرش کهنه‌ای به خورد زمین رفته.

 

سمت راست راهرو، همان حیاط مانندی است که از بیرون شکاف داشت، دو اتاقک دیگر در دو طرف راهرو، اتاقک سمت راست، ملک استیجاری نسرین است و انتهای راهرو حیاط خلوتی پر از آجر پاره و سنگ و زباله.

 

برای ورود به اتاق نسرین نیازی به در زدن نیست، فقط باید پتوی آویزان از چارچوب در را کنار بزنی، بعد آن دوباره پتویی دیگر، اتاق تقریبا 9 متری است.

 

 

به قدر خوابیدن یک نفر

نسرین وسط اتاق نشسته، کنار سه بطری آب معدنی خالی که روی آن‌ها قوطی‌های کنسرو گذاشته، داخل قوطی‌ها انگار نفت، روغن یا چیزی مشابه ریخته است که به نرمی می‌سوزد و شب‌ها اتاق را نیمه روشن می‌کند.

 

یک کنج اتاق، چند دست پتو و تشک پاره روی هم چیده شده، به قدر خوابیدن یک نفر! آخر چند وقتی است پدر نسرین، شب‌ها نوه‌هایش را به خانه خودش می‌برد، مریضی بچه‌ها از همان سرمای اول پاییز تا به حال خوب نشده.

 

مرد ناشناس، شوهر فراری

نسرین دختر جوانی بود و خانواده پرجمعیتی داشت، پدرش به همان اولین خواستگار که مرد افغانستانی ناشناسی بود، بله را گفت و نسرین نزدیک به 3 سال با رمضان زندگی کرد.

 

ستایش، دو ماهه و امیرحسین یک سال و نیمه بود که عموی رمضان از افغانستان می‌آید و معلوم می‌شود رمضان آن جا زن و بچه دارد، زنش هم دختر عمویش بود.

 

با دعواها و کش‌مکش‌هایی که می‌شود، رمضان که 8 سال بود به صورت غیرمجاز در ایران زندگی می‌کرد به افغانستان بازمی‌گردد و دیگر هیچ خبری از خود به نسرین و فرزندانش نمی‌دهد، تا آن زمان خانه‌ای در همین محله را اجاره کرده بودند، زندگی‌شان با کار کردن رمضان می‌گشت.

 

حالا ستایش و امیرحسین شناسنامه و به طبع آن یارانه ندارند، کارت یارانه نسرین هم دست صاحب خانه برای اجاره است.

 

ستایش زرنگ است اما تا کِی؟

در طول هفته، یکی دو روز بچه‌ها را به در و همسایه می‌سپارد و می‌رود برای گدایی و جمع کردن ضایعات، می‌گوید: در هفته 4 تا 8 هزار تومان کار می‌کنم، اگر کسی خوراک و وسیله به من بدهد، آن را به خانه پدرم می‌برم تا از دست جواد و همپالگی‌هایش در امان بماند.

 

وسط صحبتمان مرد سیه چرده‌ای ناگهان پتو را کنار می‌زند و داخل اتاق می‌شود، با زبان مافنگی و الکنی از نسرین کبریت می‌خواهد، نسرین هم از اتاق بیرونش می‌کند  و حرفش را ادامه می‌دهد: ستایش زرنگ است! با امیرحسین در کوچه بازی می‌کنند تا غروب به خانه برگردم.

 

تو به فکر فرومی‌روی که مگر چقدر می‌شود روی زرنگی دختربچه‌ای تقریبا 5 ساله حساب کرد؟ گیرم که این کوچه هولناک امن باشد، سردی هوا را چه می‌کند؟ چشم‌هایش تا کِی طاقت آلودگی را دارد؟ سگ‌های گذر تا کِی از سر به سر گذاشتن‌های امیرحسین چشم می‌پوشند؟ اتاق چوبی تا کی با آتش روشن در خود کنار می‌آید؟ پتوی حائل میان نسرین و جماعت عملی تا چند وقت دیگر از خود غیرت نشان می‌دهد؟

 

اصلا نسرین کیست؟ زن جوان شبانه روز لچک به سر بسته‌ای که هیچ سنخیتی با زن و شوهر معتاد هم خانه‌اش ندارد؟ شیون و فریاد نمی‌کند چون هنوز مثل زری، دخترکش را ندزدیده‌اند؟ و زری، زن بخت برگشته‌ای که اشک می‌ریزد و نمی‌تواند با اعتیاد سنگینی که دارد به دنبال ترانه دو ساله‌اش بگردد.

 

 

رهگذری می‌گفت: نسرین، صیغه یکی از همین معتادهاست؛ می‌گفت: من هم معتاد بودم و خانواده نسرین مرا ترک دادند، حالا خیریه جوادالائمه(ع) برایم خانه گرفته و حمایتم می‌کند.

 

 

پیش از آن که آب هم قطع شود!

اما این چه بخت شومی بود که گریبان نسرین و یتیمانش را گرفت؟ شاید نسرین هم سر و سرّی با این خراب‌آبادی‌ها داشته باشد، شاید از سردی آلونک متعفن خود به سراب گرم و نرم مخدرها پناه برده باشد، شاید هر چه کار می‌کند از دستش بگیرند و تلکه‌اش کنند.

 

اما یک چیز دروغ نیست، چیزی هست که از همه این شایدها محکم‌تر است! این که نسرین فقط یک جایی شبیه به خانه می‌خواهد تا او و یتیمانش را از این سیاه چال خلاص کند! تا ستایش و امیرحسین را از سرما و تاریکی نجات دهد و بتواند هر شب کودکانش را در آغوش خودش بخواباند؛ این‌ها را هرچه زودتر می‌خواهد، پیش از آن که آب این خرابه هم مانند گاز و برق قطع شود!

 

هول و هراس از آخرین بگیر و ببند ماموران نیروی انتظامی در دل ستایش و امیرحسین مانده، پرش پلک‌های ستایش از لحظه ورود به تاریک خانه‌شان، تمامی ندارد؛  چطور می‌توانند فراموش کنند ساعاتی که در کوچه‌ها یتیمانه به انتظار مادر، می‌دوند و بپر بپر می‌کنند تا یخ نزنند و هشت ماهی را که تب کرده و بیمار به امروز رسانده‌اند؟

 

این روزها را سردرگم و نامفهوم در باغ کودکی طی می‌کنند، گرسنگی و بی‌خانمانی را؛ اما شاید امیرحسین، سال دیگر که هم سن و سال‌هایش راهی مدرسه‌اند، خرده فروش جواد شده باشد!

 

بهار که بیاید ستایش، عروسک‌های زیبا و بستنی‌های رنگی را در دست دخترکان محله می‌بیند اما شاید تا بهار، کوچه‌ها نگذارند سالم و خندان بماند و اگر همه این اتفاقات دردناک، پیشانی نوشت نسرین باشد، آن روز چطور می‌شود از زبان یتیمانش تیتر زد: مادر مُرد! از بس که جان ندارد.

برچسب ها
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی پرتال خبری، توسط پارس نوین