یك سال برای زیارت به مشهد مقدّس رفتم. در حرم با حضرت رضا علیه السلام قرار گذاشتم كه من یك سال مجّانی برای جوانها و اقشار مختلف كلاس برگزار می كنم و در عوض امام رضا علیه السلام نیز از خدا بخواهد من در كارم اخلاص داشته باشم.
مشغول تدریس شدم، سال داشت سپری می شد كه روزی همراه با جمعیّت حاضر در جلسه از مسجد بیرون می آمدم، طلبه ای كه جلو من راه می رفت نگاهی به عقب كرد، با آنكه مرا دید ولی به راه خود ادامه داد! من پیش خود گفتم: یا به پشت سر نگاه نكن یا اگر مرا دیدی تعارف كن كه بفرمایید جلو!
ناگهان به یاد قرار با امام رضا علیه السلام افتادم، فهمیدم اخلاص ندارم، خیلی ناراحت شدم. با خود گفتم كه قرآن در مورد اولیای خدا می فرماید: «لا نرید منكم جزاءً و لا شكوراً»؛ آنان نه مزد می خواهند و نه انتظار تشكر دارند. (انسان، آیه 9) من كار مجّانی انجام دادم، ولی توقّع داشتم مردم از من احترام كنند!
خدمت آیت اللّه میرزا جواد آقا تهرانی رسیدم و ماجرای خود را تعریف كرده و از ایشان چاره جوئی خواستم. یك وقت دیدم این پیرمرد بزرگوار شروع كرد به گریه كردن، نگران شدم كه باعث اذیّت ایشان نیز شدم، لذا عذرخواهی كرده و علّت را پرسیدم.
ایشان فرمود: برو حرم، خدمت امام رضا علیه السلام و از حضرت تشكّر كن كه الآن فهمیدی مشرك هستی و اخلاص نداری، من از خود می ترسم كه در آخر عمر با ریش سفید در سنّ نود سالگی مشرك باشم و خود متوجّه نباشم.
منبع: خاطرات حجت الاسلام قرائتی، ج 1.