کد خبر: 27150470
تاریخ انتشار: سه شنبه 11 اسفند 1394
خانه » حواشی » رسالت » شبی در بوران
نسخه چاپی
ارسال به دوستان
پایگاه فرهنگی تبلیغی رسالات:

سفیدی برف در تاریکی هوا گم شده بود و من مثل چوب خشک شده ای روی صندلی ماشین افتاده بودم. هر چه گرمای داخل ماشین کمتر می شد صدای زوزه ی باد جدی تر می شد. دستانم را به هم می کشیدم تا لااقل بتوان یک بار دیگر شماره ی علی را بگیرم ولی انگار امواج هم در دل کوهستان گرفتار شده بودند...

به گزارش چی 24 به نقل از رسالت:
 
 
 

باد، باران را به سر و روی غبار گرفته­ ی ساختمان می­ زد. جوهر قرمزِ پارچه­ ای که برای مُحرّم به دیوار نصب کرده بودند. از دیوار پایین می­ آمد و در آب حیاط گم می­ شد. تعداد زیادی از مبلغان، حکم تبلیغی خود را گرفته بودند. بعضی از آن­ ها اولین محرمی بود که عازم تبلیغ می­  شدند. ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود که حکم تبلیغی ام را برای روستای حسین آباد گرفتم، آن جا مردم ساده و مهماندوستی دارد، اگر خدا بخواهد این دهه را مزاحم حاج مصیب نمی­ شوم، علی پسر حاج مصیب دوسه ماه قبل زنگ زد تا از رفتنم به روستایشان با خبر شود در جوابش گفتم به شرطی می­ آیم که خانه­ ای نزدیک مسجد برایم پیدا کند. هر وقت یاد زمین خوردنم از پله­ های خانه­ ی آن­ ها می­ افتم یا صبح روز هفتم که برای خواندن زیارت عاشوار به خانه حاج محمد نانوا رفته بودم که سگ آن­ ها دنبالم کرد و از ترس نزدیک بود غش کنم، ته دلم می­ لرزید اما آن چه به من نیرو می­ داد علاقه شدید مردم آن جا به روحانی و عزاداری امام حسین (ع) بود. منبر شب را در ذهنم مرور می ­کردم و از این که دوباره دعوتم کرده ­بودند احساس خوبی داشتم. باران سراسر جلگه را می­ شست و من با سرعت مطمئنه حرکت می­ کردم. هر چه به سمت شرق می رفتم هوا خشن تر می شد. سرمای استخوان سوزی از شکاف در به گوشم می خورد، چفیه ام را دور گوش بستم. به اولین گردنه که رسیدم به سختی می شد چند لگه سیاه روی زمین دید شاید آن نقطه ها از تیررس باد دور بودند. هر چند دقیقه  شیشه ی جلو ماشین را از داخل پاک می کردم. هوا هر لحظه سردتر می شد و دانه­ های برف رقصان کنان  روی شیشه ­ی ماشین می نشستند. قیژ قیچ برف پاکن، در زوزه­ ی باد گم بود. زمین کفن پوش شده بود و من زیر لب سبحان الله می گفتم. روز زمین مرده را به دست شب می سپرد و من با حسرت به پیچ آخر نگاه می کردم، از آنجا تا روستا  کمتر از سه کیلومتر بود. سرما داشت به مغز استخوانم می­ رسید. ماشین  چند بار لرزید و بعد از چند عطسه، لابه لای برف ها گیر کرد و کنار تخت سنگی ایستاد. من به منبر، پله­ ها و حیوانات وحشی آن جا  فکر نمی­ کردم، صحنه­ هایی از مردن آدم­ ها زیر برف تمام ذهنم را اشغال کرده­ بود. سفیدی برف در تاریکی هوا گم شده بود و من مثل چوب خشک شده­ ای روی صندلی ماشین افتاده بودم. هر چه گرمای داخل ماشین کمتر می­ شد صدای زوزه­ ی باد جدی­ تر می­ شد. دستانم را به هم می­ کشیدم تا لااقل بتوان یک بار دیگر شماره­ ی علی را بگیرم ولی انگار امواج هم در دل کوهستان گرفتار شده ­بودند. سیاهی هر لحظه به من نزدیک تر می­ شد، پاهایم قدرت حرکت نداشت. چشمانم را بستم زیرلب آهسته می­ گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله. روضه­ ام را شروع کردم، باد کمی آرام تر شد. روضه وداع را زمزمه می­ کردم، رسیدم به آن جا که مولا با اهل و عیال خدا حافظی کرد، گرمای قطرات اشک را  برای چند ثانیه روی صورتم حس می­ کردم و از این که در بوران غربت می­ مردم خودم را سرزنش می­ کردم.  لحظاتی یاد دو فرزندم افتادم، دخترم چهار ساله ام را می­ دیدم که پسرم را بغل گرفته و به سمت من می­ آیند. احساس جدایی و فراق خانواده­ ی ابی عبدالله در کربلا را بهتر از هر زمان دیگری درک می­ کردم. نذر کردم اگر زنده بمانم هر شب اول محرم روضه­ ی وداع بخوانم. صدای باد خیلی ضعیف­ تر به گوشم می­ رسید. سرم را روی فرمان گذاشتم و شهادتین را از ذهنم گذراندم. یکی می گفت : هنوز زنده است. یکی می­ گفت: لااله الا الله. صداها قوی­ تر می­ شدند و من حرکت خون را احساس می­ کردم. پلک­ هایم داشت کنار می ­رفت. یکی می­ گفت: عجب آخوند بی­ فکری و... اولین تصویری که دیدم عکس بین الحرمین بود روی دیوار کاهگلی خانه حاج مصیب.

محمد تقی استیری

 

برچسب ها
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی پرتال خبری، توسط پارس نوین