خاطرهای نقل میکنم در مورد اینکه نباید به شنیدهها و دیدههایمان اکتفا کنیم و فکر نکنیم که هر چه که علیالظاهر می بینیم و می شنویم صحت دارد.
روزی یکی از سرشناسان و یکی از افرادی که به هر حال مورد اعتماد بوده و در ادارهای کار میکرده، یک بندهی خدایی او را از راه دور میبیند که این شخص وقتی رانندهاش ایشان را به محل کار میرساند، راننده پیاده میشود، در را باز میکند تا این آقا پیاده شود.
بعد این خبر را و این چیزی را که دیده است به اطلاع رئیس آن اداره می رساند که این شخصی که شما به عنوان مسئول گذاشتهاید و مورد اعتماد شماست و به سرش قسم می خورید چنین رفتاری با رانندهاش دارد و چنین و چنان است و مغرور است و رانندهاش را مجبور میکند که حتماً مثل سابق و مثل انسانهای پولدار و مغرور پیاده شود و در ماشین را برای او باز کند.
رئیس اداره اصلاً این قضیه را باور نمیکند و آن را بعید میداند، اما با شنیدن این خبر از تعدادی افراد دیگر و اصرار آنها بر مشاهدهی این قضیه، قبول میکند که این قضیه را پیگیری کند.
اطرافیان از رئیس اداره میخواهند که روز آینده به محل مورد نظر آمده و همه چیز را از نزدیک تماشا کند.
از قضا صبح روز بعد که این آقا به همراه ماشین و رانندهاش میآید به محل اداره، رئیس اداره و آن جمع مورد نظر در گوشهای منتظر میمانند که جریان را تماشا کنند.
مطابق آنچه که اطرافیان و کارمندانی که روزهای گذشته شاهد این ماجرا بودهاند، قضیه اتفاق می افتد. راننده ترمز زده و پیاده میشود، در را باز می کند و مسئول مورد نظر نیز پیاده میشود درحالی که رئیس اداره هم که آن جا حضور داشت با چشمهای گرد شده و متعجب در حال تماشای این صحنه بود.
همان روز ایشان را به دفتر خود می خواهد که با او صحبت کند.
رئیس به این بندهی خدا میگوید: آقای محترم، من به شما به عنوان یک فرد متدین و دیندار و یک شخص متواضع و مورد اعتبار و مورد قبول نگاه می کردم و شما را به این دید در ذهن داشتم و در کنار تخصصی که داشتید و روی همین مسائل این پُست و شغل را به شما دادم...
سپس جریانی را که دیگران در روزهای گذشته دیدهاند و آنچه که خود دیده است را با ناراحتی بیان میکند و از او توضیح میخواهد.
شخص یک نگاهی به رئیس اداره میکند و با آرامش تمام، در حالی که خندهای زیر لب دارد میگوید: من چندین روز است که به این رانندهی عزیز میگویم قفل در ماشینت خراب است و از داخل باز نمیشود، زحمت بِکِش و آن را درست کن که مجبور نشی پیاده بشی و در را برای من باز کنی. او هم در جواب من میگوید که اصلاً برای من زحمتی ندارد و هیچ مشکلی با این قضیه ندارم.
او ادامه میدهد: در حالی که من واقعاً از این قضیه شرمنده می شدم و بارها برای جلوگیری از پیش آمدن سوءتفاهم از او چنین درخواستی داشتم، او در این مورد کوتاهی می کرد و هنوز که هنوزه قفل در را درست نکرده و هنوز مجبور است پیاده شود و در را از بیرون باز کند.
نتیجه اینکه باید حواسمان باشد که حتی به آنچه دیدهایم اکتفا نکنیم و عجولانه در مورد افراد قضاوت نکنیم.
نقل خاطره از حجتالاسلام حسن کرامتینیا
تهیه و تنظیم: سایت رسالات