کرمان خبر/دامن سیاه شب برپیکره شهرکشیده شده بود و مردم آرام برای فراموشی خستگی لحظههایخود دیده برهم نهاده و در رویاهای گاه شیرین و گاه غمناک خود گم شده بودند.
اماآن شب گویی ستارهها را شوق درخشش نبود و ماه در گیر و دار آسمان خاموش برجای نشسته بود و به مردمانی مینگریست که به شوق بیدار شدن در روزی دیگر به زندگی لبخندمیزدند.
کودکان آن شهر زندگی را چون بازیچهای درمیان دستهای کوچک خود پناه داده بودند و از شادی و شور به آن لبخند میزدند.
و آنگاه که ماه قصد سفر کرد تا باری دیگر خورشید در آسمان این مردمان طلوع کند، گاهواره زندگی مردم بم تکانی شدید خورد و بسیاری از آرزوهای گفته و ناگفته در میان آوار جا ماند. آری در آن سپیدهدم، حنجره خوش صدای "ایرج بسطامی" در میان آوار برای همیشه خاطرهای ماندگار شد.
اینگونه بود که در آن سپیدهدم رویای کسانی که در خواب بودند برای همیشه جاودان ماند و آنان که مجالی برای نجات خود یافتند کاشانه از دست دادند و چه بسا داغ از دست دادن پدری، مادری و یا عزیز دیگری تا ابد بر لوح دلشان نقش بست.
صبح بود که کودکان بمی در آغوش هوای سرد دیماه رها شدند و به یاد آوردند زمانی را که تمامی ناراحتیهای دنیای کودکیشان در آغوش گرم مادر و یا دستان پرتوان پدر ذوب میشد و از بین میرفت.
آری آن روز بود که نخلهای پر صلابت بم نیز هراسان از غرش زمین به دنبال تکیهگاهی بودند که بر آن تکیه زنند و استواری بیاموزند.
پنجم دی ماه ۸۲بود که خاطرات و زیباییهای ارگ چند هزار ساله بم در میان آوار گم شد و تاریخ در خستگی زمان جا ماند.
امروز که نه سال از آن روزگاران میگذرد، نخلهای بم استوارتر از قبل چنگ ریشهها را در خاک فرو کرده و مردم شهر تنها به امید دوباره زندگی را یافتهاند و امروز شهر این شهر دوباره شاهد سپیدهدمهای شاد و سرشار از زندگی است.
آری ، امروز کودکان بم صبحها را به شوق رسیدن به مدرسه و دیدن چشمان مهربان و مشتاق معلمان آغاز میکنند.