نشریه"یادآور"[i] با انتشار مصاحبهای از علامه مصباح یزدی، به ریشهشناسی این انحراف پرداخته است. علامه مصباح یزدی در این مصاحبه با اشاره به التقاط موجود در تفکر جریان انحرافی فرقان که عوامل اصلی شهادت استاد مطهری بودهاند، قیام در مقابل انحراف فکری را مهمترین هدف خود در طول بیش از 40 سال فعالیت جدی سیاسی و علمی خود عنوان کرده است قیامی که موجب شد تا رهبر معظم انقلاب در زمانه هجوم عقیدتی جریان غربزده به اندیشههای دینی، مدال مطهری زمانه را به وی اعطا کند.
همانطور كه استحضار داريد گروه موسوم به فرقان در سال 1355 با تمايلي ملموس به معارف چپ و اصرار شديد بر تئوري «اسلام منهاي روحانيت» شروع به ارائه تعبير و تفسيرهاي قرآني كرد. اسناد نشان ميدهند كه اين گروه در آن برهه در جذب برخي جوانان كه انگيزههاي مبارزاتي داشتند و دنبال شنيدن سخناني بودند كه با منطق مبارزاتي هم جور در بيايد، توفيقاتي داشتند. اينها خود را حزب هم معرفي نميكردند و ميگفتند كه ما يك جريان فكري هستيم. استقبال از اين جريان مسبوق به سابقه هم بود، يعني قبلاً قبح مصادره احكام اسلام و آيات قرآن به نفع جريان چپ و ماركسيسم و نيز اسلام منهاي روحانيت، نزد برخي از كساني كه مدعي مبارزه بودند، ريخته بود و در نتيجه، گرايش نسبتاً محسوسي نسبت به اين تفكر پيش آمد. حضرت عالي به عنوان شخصيتي كه از چهار دهه قبل نسبت به پديده التقاط و گروههاي اين چنيني حساس بودهايد، تصور ميكنيد قبل از ظهور فرقان يعني در مقطع قبل از سال 55، چه جرياناتي بودند كه زمينهساز نفوذ كلمه اينها در بين جوانان و دانشگاهيان شدند و در نتيجه حساسيت چنداني نسبت به حضورشان نشان داده نشد، جز يكي دو مورد كه شاخصترين آنها مرحوم شهيد مطهري بود.
قبل از پيروزي انقلاب، حوادث و جرياناتي اتفاق افتاد كه تجزيه و تحليل آنها و قضاوت درباره آنها نياز به فرصت زيادي دارد كه طبعا در يكي دو جلسه، ميسر نميشود. اجمالا بايد نگاهي كلي به فضاي فرهنگي و سياسي آن زمان بيندازيم. در آغاز نهضت امام(ره) و روحانيت، يك جريان سياسي قوي در كشور وجود داشت و طيفي نسبتاً گسترده از گروهها و احزاب را در بر ميگرفت كه جامع آنها گرايش ماركسيستي بود. شاخصترين احزاب اين جريان، يكي حزب توده بود و ديگري فدائيان خلق كه بعدها به اكثريت و اقليت تقسيم شدند، احزاب ديگري هم بودند كه رسماً ماركسيست بودند. ادعاي جريان چپ اين بود كه اساساً ماركسيسم، علم انقلاب است و هرجاي دنيا انقلابي اتفاق بيفتد، نشأت گرفته از تئوريهاي ماركسيستي است. اين طرز فكر در كل دنيا آثار زيادي برجاي گذاشت، بر اساس همين نگاه، انقلابهاي زيادي شكل گرفت و همه آنها هم انقلاب عليه استعمار بود، اما ايدئولوژي آنها ماركسيسم بود، به همين دليل رفته رفته اين گمان تقويت شد كه ماركسيسم علم انقلاب است.
در كشور ما هم پيدايش و تقويت اين تفكر، به سالها قبل بر ميگردد. حزب توده، سابقه طولاني فعاليت در كشور دارد و سابقه آن به شهريور 20 ميرسد. اين حزب در دوره رضاخان فعال بود و از چهرههاي شاخص آن دكتر اراني بود. به هرحال ماركسيسم طيف وسيعي از گروهها را در بر گرفت و بسياري از احزاب، رسماً ماركسيست بودند.
در مقابل هم حركت روحانيت، بهخصوص از زماني كه به رهبري حضرت امام اوج گرفت، توده مردم مسلمان ايران را جذب كرد. احزاب انقلابي ماركسيستي در واقع اين جريان را به عنوان رقيب نيرومند خود ديدند و احساس خطر كردند، گو اينكه در اين جريان هيچ زمينه تشكيلاتي وجود نداشت، ولي قوت فكر و يا به اصطلاح امروز، ايدئولوژي، قدرت رهبري امام و نفوذي كه در تودههاي مردم داشتند، براي ماركسيستها يك رقيب بسيار خطرناك محسوب ميشدند. از آن وقت اينها سعي كردند رقيب را تضعيف كنند و در واقع در مقابل خود دو دشمن را ميديدند، يكي رژيم شاه و ديگري روحانيت و لذا ميبايست در دو جبهه بجنگند. عمده فعاليت اين گروهها هم در دانشگاهها بود. فعاليتهاي تودهايشان را هم ميان كشاورزان و كارگران بردند. البته در دانشگاهها بيشتر بر فلسفه ماترياليسم، ماترياليسم تاريخي، ماترياليسم فلسفي و ماركسيسم به مثابه ايدئولوژي متمركز بودند و نسبتاً موفق هم شدند.
به هر حال وقتي روحانيت به ميدان آمد، آنها احساس كردند رقيب جديدي پيدا شده و سعي كردند او را از ميدان بيرون كنند و در واقع مثلثي تشكيل شد كه هر ضلعش دو دشمن داشت. دشمن روحانيت شاه بود و ماركسيسم، دشمن ماركسيسم هم روحانيت بود و شاه و دشمن شاه، هم ماركسيسم بود و هم روحانيت. در اين ميدان كه اين سه عنصر در آن با يكديگر ميجنگيدند، براي بسياري از جوانان، بهخصوص دانشگاهيان تضادي به وجود آمد، يعني همه بر اساس فطرت پاك خودشان و مشاهداتي كه از دستگاه داشتند و ضررهائي كه به واسطه وابستگي آن به استعمار متوجه كشور ميشد، احساس ميكردند كه بايد با اين دستگاه مبارزه كرد، اما نميدانستند كه بايد راه روحانيت را انتخاب كنند يا ماركسيسم را برگزينند، از اين رو تضادي را در وجود خود احساس ميكردند. اين تضاد در ميان كساني كه تحت تاثير علائق خانوادگي، محيط و يا علائق فردي و شخصي خودشان گرايشات مذهبي داشتند، بيشتر بود. از يك طرف ميخواستند در فعاليتهاي مبارزاتي شركت كنند و كم و بيش ماركسيسم را به عنوان علم انقلاب پذيرفته بودند، از يك طرف ميديدند ماركسيسم با اسلام نميسازد، اين بود كه گروههاي مختلفي با الهام از اشخاص مختلف، سعي كردند بهنحوي اين تضاد را برطرف كنند و كاري كردند كه هم از علم ماركسيسم استفاده كنند و آن را به عنوان روشي انقلابي برگزينند و هم از سوي ديگر، از ارزشهاي اسلامي و باورهاي خودشان دفاع كنند.
در اين زمينه سليقههاي گوناگون، توسط افراد مختلفي مطرح و دست به كار شدند. چيزي كه براي اين گروه فرهنگي، دانشگاهي و فرهيخته، مشگلگشا تلقي ميشد، اين بود كه بعضي از تحصيلكردههاي ايراني كه در خارج تحصيل كرده بودند، بهخصوص در رشتههاي جامعهشناسي، علوم سياسي و حتي تاريخ، در صدد بودند براي حل اين تضاد، نسخهاي را از اروپا بياورند. بسيار هم طبيعي بود، چون آن روزها در ميان قشر تحصيلكرده ما، شايد يك درصد از افراد هم خود باوري نداشتند و همه چيز اعم از علم، تكنولوژي، اقتصاد، قدرت بينالمللي و ... را دستاورد غرب ميدانستند. اگر هم بر زبان نميآوردند، در دلشان بود كه ما اگر ميخواهيم پيشرفت كنيم و از اين مشكلات رهائي پيدا يابيم، بايد از نسخههاي خارجي اقتباس كنيم و ببينيم آنها چه راهي را طي كردهاند كه به اينجا رسيدهاند و ما هم همان راه را برويم. اين مطلبي بود كه تقيزاده در صدر مشروطيت صراحتاً گفت كه ما اگر ميخواهيم پيشرفت كنيم، بايد از مغز سر تا نوك پا، غربي شويم! البته خيلي از اينها سوءنيتي هم نداشتند و واقعاً اين طور فكر ميكردند كه اگر آنها پيشرفت كردهاند، بايد ديد چه كردهاند.
در زمينه علوم مهندسي و رشتههائي كه سر و كار مستقيم با مسائل مادي دارند، از جمله پزشكي، شيمي، فيزيك و ... خيلي راحت ميشد اقتباس كرد و جواب هم ميداد، اما در اين ميان ناخودآگاه قياسي صورت گرفت كه اگر ميتوان در علوم دقيقه از غرب اقتباس كرد، در علوم انساني هم اين كار، شدني است و همان كساني كه اين صنايع و تكنولوژي را به ما دادهاند، در علوم انساني هم حرفي براي گفتن دارند و ميتوان از روانشناسي، جامعهشناسي، اقتصاد و ...آنها نيز اقتباس كرد.
كساني كه به علوم اجتماعي حساسيت داشتند، وقتي كه در خارج تحصيل كردند و با فضاي آنجا آشنا شدند، ملاحظه كردند كه شبيه مشكلات جامعه ما براي آنها هم وجود داشته و آنها توانستهاند حل كنند. كساني هم كه استعداد خوبي داشتند و دنبال اين بودند كه از تجربههاي غربيها و اروپائيها مواردي را اقتباس كنند، چند چيز در آنجا توجهشان را جلب كرد كه مسائل چندان مخفياي هم نبودند.
يكي از آنها تحول مدرنيته و پيدايش رنسانس بود كه نقطه عطفي در تاريخ غرب محسوب ميشود و هركس مختصر آشنايي با تاريخ جهان داشته باشد، متوجه خواهد شد كه رنسانس، تاريخ اروپا را كاملا به دو بخش متمايز تقسيم كرد. به قول خود غربيها رنسانس باعث شد كه ارزشها از آسمان به زمين بيايند، بدين معنا كه در دوران قرون وسطي، مردم به دنبال ارزشهاي ملكوتي و آسماني و الهي بودند، ولي از دوران رنسانس اين مسئله عوض شد و محور ارزشها از آسمان به زمين و انسان منتقل گرديد و بهطور كلي گرايشات اومانيستي شكل گرفت.
پديده خاص ديگري كه در اروپا روي داد، پديده پروتستانيسم بود. قبل از پيدايش پروتستانيسم، تحمل سيطره كليساي كاتوليك بر اروپا و همكاري كليسا با سلاطين و قدرتمندان و زورمندان، براي مردم مشكل بود. مردم ميديدند كه اينها براي دوشيدن مردم و ظلم به آنها، دستشان با حاكمان در يك كاسه است و مردم در مقابل آنها و حاكمان قدرتي ندارند. انقلابيون غربي و كساني كه گرايشات اصلاحطلبانه داشتند، معتقد بودند بايد سيطره كليسا را كه در جهت ظلم و نامردمي كار ميكند، شكست، والا تا زماني كه كليسا قدرت داشته باشد، مردم توسريخور خواهند بود. زمينههائي فراهم شد كه قدرت كليسا بشكند و غرب در زمينههاي علوم پيشرفت كند و موجبات تضعيف كليسا فراهم شود. رفتاري كه كليسا با گاليله و امثال او كرد، آن را بدنام كرد و نيز فسادهائي كه در داخل دستگاه كليسا بود و ظلمهاي گستردهاي كه ميكرد، زمينه را براي پيدايش رنسانس و تنزل دستگاه پاپ فراهم كرد.
ضربه نهائي را لوتر و امثال او به كليسا زدند و انتقادات تندي را متوجه اين نهاد كردند و آن را مورد حمله شديد قرار دادند. زمينههاي اجتماعي هم فراهم بود، مردم به كليسا بدبين شده بودند و از ارزش كليسا در اذهان كاسته شده بود. اينها هم ضربه نهائي را به كليسا وارد كردند و بحث پروتستانيسم شروع شد.
حالا اينكه اينها چه كساني بودند و چه اهدافي داشتند، قضاوتهاي مختلفي در بارهشان هست. بعضيها در اين زمينه گرايشهاي تندي دارند كه من چون مورخ نيستم، در باره آراي آنها قضاوتي نميكنم. بعضي ميگويند كه اين حركت از دسيسههاي يهوديها بوده و حتي خود مارتين لوتر هم خطاب به كليساي كاتوليك گفته بود: «اگر كاتوليكها از اينكه مرا كافر بنامند، خسته شدهاند، بهتر است مرا يهودي بنامند». به هرحال جريان فوقالعاده خطرناكي براي كليساي كاتوليك پيش آمد و معترضين در ميان روشنفكران و كشورهائي تازه تاسيسي مثل آمريكاي شمالي نفوذ زيادي پيدا كردند. آنها در انگلستان اساسا كليساي جديدي را تاسيس كردند و به بسط نفوذ خود پرداختند. در آلمان و فرانسه هم همينطور، بهخصوص آلمان.
علتي كه باعث شد اينها بتوانند در ميان مردم نفوذ زيادي پيدا كنند، اين بود كه واسطه بين خدا و خلق خدا شدند و به وكالت از طرف خدا، گناهان مردم را ميبخشيدند! و انجيل را آن گونه كه ميخواستند تفسير ميكردند. بعد از اين رويداد، آنهائي كه از دستگاه كاتوليك گلايه داشتند، نفس راحتي كشيدند و گفتند از دستشان خلاص شديم و حالا ديگر خودمان ميتوانيم انجيل را معنا و به آن عمل كنيم و نيازي به وساطت پاپ و كشيش نداريم. اين نظريه بهسرعت رواج پيدا كرد و حتي به علوم سياسي و اقتصادي هم كشيد. من در اين زمينه تخصصي ندارم و لذا وارد بحث تاثير اين جريان بر تمدن و پيشرفت اروپا نميشوم؛ اما اجمالاً بايد اشاره كنم كه بعضيها در اين باره خيلي مبالغه ميكنند و اساساً تمدن جديد و نيز اقتصاد را مرهون پروتستانيسم ميدانند.
اين دو نقطه عطف تاريخ اروپا، براي دانشجوي مسلمان ايراني كه بين دين و اين حركتهاي اجتماعي و سياسي كه كم و بيش متاثر از ماركسيسم بودند، نوعي تضاد و سرگرداني را ايجاد ميكرد، مخصوصاً وقتي به محافل علمي و متفكرين تأثيرگذار آنها نگاه ميكرد كه يا رسما ماركسيسم را پذيرفته بودند و يا بهنحوي از آن متاثر شده بودند، مخصوصا در بين اساتيد جامعهشناسي و تاريخ دانشگاههاي مهم فرانسه، مخصوصا سوربن، كساني مثل گوروويچ وجود داشتند كه افكار ماترياليستي داشتند و فيلسوف جامعهشناسي هم تلقي ميشدند و اينها باعث ميشدند كه روشنفكر ايراني بگويد بد نيست نسخهاي از تحولات غربي را بگيريم و سعي كنيم آن نسخه را در اجتماع خود جا بيندازيم.
وقتي اين دانشجويان به داخل كشور برگشتند و شروع به فعاليت كردند، آن عده كه استعدادي داشتند و وجهه اجتماعي مطلوبي هم برايشان فراهم شد، در دانشگاهها نفوذ پيدا كردند و جوانان را بهطور كلي و جوانان دانشگاهي را مخصوصاً تحت تاثير قرار دادند تا از نسخه پروتستانيسم براي اسلام جديدشان استفاده كنند. فكرشان هم اين بود كه نه اسلام را كنار ميگذاريم و نه اسلامي را كه آخوندها و روحانيون و علما ميگويند، ميپذيريم. اگر بخواهيم اين را بپذيريم، دست و بالمان حسابي بسته ميشود و همين كه بخواهيم كاري كنيم، ميگويند حرام و خلاف شرع است، نخواهيم هم بپذيريم، در حركتهاي اجتماعي پيشرفتي نميكنيم. بايد دستمان باز باشد كه به هرچه ميخواهيم عمل كنيم و پايبند به اصول كلامي و فقهي متعارف هم نباشيم. تصور كردند كه در جامعه ما هم تضادي شبيه به تضاد كليساي كاتوليك و روشنفكرها وجود دارد. نمونه آن هم مشروطيت و مخالفان آن بود. مخالفان مشروطيت را كاتوليكهاي مسلمان و روشنفكرها را پروتستان فرض كردند، بنابراين به اين نتيجه رسيدند كه اگر بخواهيم از اين تضاد، خلاصي پيدا كنيم بايد پروتستانيسم را از يك طرف و رنسانس را از سوي ديگر - منتهي با ظاهر اسلامي - مطرح كنيم.
اينها بحثهائي هستند كه در نوشتههاي آن دوران مطرح شدهاند. اينها راهكارهائي را كه براي نجات و پيشرفت كشور مطرح ميكنند، يكي رنسانس اسلامي است و ديگري پروتستانيسم اسلامي. البته اين تعابير را قبلا آخوندوف و امثال او مطرح كرده بودند. قبل از آن را نميدانم، ولي اولين كساني را كه ميشناسيم امثال آخوندوف و معاصرين او هستند كه ميگفتند ما نبايد صريحا با اسلام مخالفت كنيم، چون پيشرفت نخواهيم كرد و مردم بهآساني دست از دينشان برنميدارند، بنابراين بايد قالبها را حفظ كنيم و محتوا را تغيير بدهيم. اين شعار آخوندوف بود. كسان ديگري هم كه با او همفكر بودند، عملا همين كار را ميكردند و ميگفتند با اسم و شعارهاي اسلامي مخالفت نكنيد، اما سعي كنيد محتوا را عوض كنيد و همين را هم پيشنهاد ميكردند كه ما بايد در ايران پروتستانيسم را به وجود بياوريم.
براي دستيابي به اين هدف، ابتدا بايد روحانيت و حوزههاي علميه را تضعيف ميكردند. البته در اين جهت ميتوانستند خوب موفق شوند، چون دستگاه شاه هم با آنها همراه بود. اين هدف مشترك شاه و اين روشنفكرها و به اصطلاح انقلابيون بود كه در اين جهت مزاحمي نداشتند و لذا خوب تاختند و هرچه ميخواستند، حتي به زبان شوخي و طنز و مسخره و توهين به آخوندها ميگفتند. طبعاً در هر گروهي نقطه ضعفهائي ميشود پيدا كرد و اينها ميگشتند و اين نقطه ضعفهاي نه چندان اساسي را پيدا ميكردند و زير ذرهبين ميگذاشتند تا جائي كه تِز «اسلام منهاي روحانيت» تبديل به يك شعار انقلابي قابل قبول شد. يكي از اين روشنفكرها در نامهاي به پدرش مينويسد: «همانطور كه مصدق تِز اقتصاد منهاي نفت را پيشنهاد كرد، من تِز اسلام منهاي روحانيت را پيشنهاد ميكنم. او موفق نشد. من پيشنهاد كردم و موفق شدم.» و از اين بابت به خود ميبالد!
اين راه حلي بود كه مطرح كردند كه ما اسلام را قبول داريم، منتهي خودمان به منابع اسلامي مراجعه ميكنيم. قرآن براي «ناس» آمده و ما هم «ناس» هستيم. روحانيت چه كاره است؟ علما چه كارهاند؟ ما خودمان به سراغ قرآن ميرويم و آنچه را كه خودمان دلمان ميخواهد از قرآن استفاده ميكنيم و باز از تئوريهائي كه در غرب مطرح شده بود، از جمله هرمنوتيك و امثال اينها استفاده و به اصطلاح تفسير سمبليك قرآن و شريعت را به عنوان يك استراتژي مطرح كردند و تا حدودي موفق هم شدند، منتهي براي اينكه بتوانند تفسير دلخواه خودشان را از قرآن ارائه بدهند، درهرحال به مختصر آشنائي با قرآن نياز داشتند و لذا سعي كردند برخي از طرفداران خود را از ميان روحانيون يا طلاب جوان انتخاب كنند؛ سعي كردند در چند شهر بزرگ و مراكز علميه آنها و در روحانيت نفوذ كنند. مناطق نفوذ آنها يكي در تهران بود و يكي هم در مشهد. در قم هم فعاليتهائي كردند، منتهي اينجا دريائي بود كه در آن چندان نميتوانستند مانور بدهند؛ ولي در مشهد و در تهران موفقيتهائي را به دست آوردند؛ يعني توانستند چهرههاي مبتدي را جذب كنند.
مروجين «اسلام منهاي روحانيت» چندان بر هويت روشنفكري خود تاكيد نداشتند! شايد اين نكته را دريافته بودند كه اگر بخواهند در قامت يك روشنفكر و به شكل صريح به اسلام حمله كنند، قاعدتا مورد استقبال جامعه متدينين قرار نميگيرند، چون ممكن است حداقل تعبيري كه از اين رفتار بشود اين باشد كه اينها درصدد رقابت با روحانيت هستند. اين افراد معمولاً سعي زيادي ميكردند تا بخشي از ابواب جمعي خود را از ميان روحانيون انتخاب كنند. چه رابطهاي بين ترويج «اسلام منهاي روحانيت» آن هم توسط برخي ملبسين به لباس روحانيت با اين طيف ميبينيد، بهخصوص كه اين روزها هم شاهد مصاديق شاخصي از اين جريان هستيم. فلسفه اين رويكرد چيست كه اين تِز توسط كساني ترويج ميشود كه خودشان قاعدتاً بايد مدافع اين جايگاه باشند.
من فكر ميكنم اين تاكتيك شناخته شدهاي است كه سابقه طولاني هم دارد. همه جا وقتي ملاحظه ميشود كه توده مردم، مجموعهاي از ارزشها را پسنديده و قبول كردهاند و براي آن حاضرند فداكاري كنند، اگر بخواهند آن ارزشها را از مردم بگيرند، بهترين كار اين است از كساني كه مدافع آن ارزشها حساب ميشوند، استفاده كنند، چون مردم اين ارزشها را از كساني كه پرچمدار آنها هستند، يعني از علماي دين ياد گرفتهاند. وقتي كسي را بخواهند عليه دين تحريك كنند و دينش را از او بگيرند، اگر بتوانند از ميان كساني كه مروج دين حساب ميشوند و مردم به آنها اعتماد دارند، كساني را پيدا كنند، خيلي راهشان باز و آسان ميشود و لذا دشمنان دين حق، هميشه سعي ميكردند عوامل خود را از ميان كساني انتخاب كنند كه مردم، آنها را به عنوان متوليان دين خود ميشناسند.
اين روش متداولي است. وقتي ميخواهند با اسلام مبارزه كنند، مستقيما نميگويند اسلام بد است، چون كسي زير بار نميرود و اقدامشان در نطفه خفه ميشود، اما اگر بگويند اسلام خيلي هم خوب است و ما هم موافقيم، اما شما اسلام را بد فهميدهايد، دليلش هم اين است كه فلان عالم اين را گفته، كارشان آسان ميشود، چون مردم ميگويند ما دين را از عالمان گرفتهايم و اين هم عالم است، لابد درست ميگويد. از آنجا كه خواستههاي حيواني افراد هم با چنين تعبير و تفسيرهائي تامين ميشود، كار اينها ميگيرد، بنابراين خيلي روشن است كه حتي وقتي ميخواهند با دين مخالفت كنند، اين كار را به دست كساني انجام بدهند كه به نام مدافعين دين شناخته ميشوند.
من مايلم تكملهاي داشته باشم به نكتهاي كه در صدر گفت و گو عرض كردم. روشنفكران و جوانان، راه حل را در اين ديدند كه بين دين و اين افكار جديد آشتي برقرار كنند و بهترين راهش هم اين بود كه تفسيري را از دين ارائه بدهند كه با اين رفتارها سازگار باشد. اين يك استراتژي بود و از تاكتيكهاي مناسبي هم استفاده كردند، از جمله از زمينههاي فلسفي، علمي و اجتماعي و نيز از پيدا كردن نمونهها و شواهد تاريخي.
مثلا در كشور خودمان شروع كردند به بد گفتن از خواجه نصير طوسي و علامه مجلسي و تأكيد بر اينكه خواجه نصير وزير هلاكوخان بود و اين را به دنياطلبي و سودطلبي تفسير كردند كه با روحيه انقلابي نميسازد و اگر ايشان روحيه انقلابي داشت، نبايد با حاكم وقت ميساخت و يا علامه مجلسي كه منصب شيخالاسلامي را در زمان صفويه قبول كرد، باعث شد كه صفويه بتوانند بر گرده مردم سوار شوند، درحالي كه اينها بايد پرچم مبارزه را بلند ميكردند! اين حرفها را زدند و نوشتند و حتي گفتند كه فلان شخص يهودي، ارزشش براي ما بيشتر از علامه مجلسي يا خواجه نصير است، درحالي كه خواجه نصير طوسي كسي است كه غير از خدمات ديني، خدمات علمي فراواني هم كرده و همچنين خدمات سياسي و اگر او نبود، معلوم نيست وضع سياسي ايران چه ميشد؛ يا علامه مجلسي و نقشي كه در ترويج روحانيت و فرهنگ تشيع داشت و خدماتي كه شخصا براي ترويج فرهنگ تشيع انجام داد، با هيچ كس قابل مقايسه نيست. خرد كردن چنين شخصيتهائي به بهانه اينكه چرا پستي را قبول كردهاند، جاي بحث فراوان دارد و اگر شايد يك صدم چنين پستي را دستگاه حاكمه به خود اين آقايان ميداد، آن را دو دستي ميقاپيدند! شعار ميدادند كه ما انقلابي هستيم و با دستگاه نميسازيم، ولي شايد بشود شواهدي را ارائه كرد كه همين اشخاص همراهيها و همگاميهاي پنهاني با دستگاه داشتهاند.
مقداري هم به موضوع اصلي اين گفتوگو بپردازيم. خود جنابعالي از كي متوجه تأويل و تفسيرهاي فرقان شديد؟ اينها حدود 25 جزء از قرآن را تفسير كرده بودند. خود شما از چه مقطعي متوجه شديد كه اين نحله سر برآورده و مشغول فعاليت است و اطلاعات شما نسبت به اين گروه چگونه تكميل شد و چه حدسياتي در باره آينده آنها ميزديد؟
نمود و بروز اينها در اوايل پيروزي انقلاب بود. قبل از آن چيزي به حساب نميآمدند و چند جوان كجسليقه تلقي ميشدند. اين طور نبود كه قابل اعتنا باشند. در بسياري از جاها، چند نفر گرايشهائي به آنها پيدا كردند، ولي رهبري متمركزي وجود نداشت. مقدمهاي را كه عرض كردم عمدتاً براي اين بود كه زمينه فكرياي فراهم شود تا به وسيله آن بشود تحليل كرد كه آنها چگونه توانستند از فضاي فرهنگي و سياسي موجود سوء استفاده كنند. اينكه چطور اين گروهها پيدا ميشوند، روانشناسي خاصي دارد. افرادي پيدا ميشوند كه استعداد خاصي دارند و غروري در آنها پيدا ميشود. ميبينند كساني كارهاي بزرگي را انجام دادهاند، به خود ميگويند چرا ما اين كار را نكنيم. عامل رواني مشترك بين همه اينها غرور است و اينكه احساس ميكنند ميتوانند كارهاي بزرگي بكنند!
قبل از پيدايش فرقان، گروه مشابهي هم در قم سر برآورد كه پس از انقلاب هم تا مدتي مشغول فعاليتهاي خطرناك بود. مؤسس اين گروهك هم طلبه سادهاي بود كه بسيار مغرور بود. من سيد مهدي هاشمي را از زماني كه كت و شلواري بود ميشناختم. همان زمان هم كه هنوز درس رسائل و مكاسب ميخواند، حس ميكرد عرضه خاصي دارد. او در محل خودشان چند نفري را جمع كرد و احساس كرد ميتواند كارهايي را انجام بدهد. موفقيتهاي جزئي هم در بعضي كارها پيدا كرد و به اين توهم دچار شد كه ميتواند دنيا را تسخير كند، كشورهاي ديگر را تابع ديدگاه خود كند، با رئيس فلان كشور ارتباط برقرار كند و از اين نوع بلندپروازيها پيدا كرد. خودش هم نهايتا در اعترافاتش گفت كه عامل همه اينها غرور بوده است. تقريبا تمام سران اين گروههاي منحرف، آدمهاي مغروري بودند و همين غرورشان اينها را به انحراف كشاند و عدهاي را هم به دام انداخت و گرفتار كرد.
رهبر گروه فرقان هم همين طور بود. او فرد با استعدادي بود و به يك خانواده فقير و مذهبي تعلق داشت. او همراه با درسهاي طلبگي كه خيلي هم طول نكشيد، به مطالعه كتابهاي روشنفكران روي آورد و سخت تحت تاثير آنها قرار گرفت و تِز «اسلام منهاي روحانيت» را كه بعداً اينها پرچمدارش شدند، از نويسنده ديگري اخذ كردند. مطالعات او هم روي همان كتابها بود و سخنرانيهائي هم كه ميكرد، ترجماني از همان كتابها بود. تفسيرهائي هم كه براي قرآن ميگفت و مينوشت، برگرفته از همان تفسير سمبليك قرآن بود كه از فرانسه به ارمغان آورده شده بود. فردي كه اين نگاه را از فرانسه آورد، در تفسير هابيل و قابيل در قرآن گفته بود: «هديه قابيل پذيرفته نشد، چون سرمايهدار بود! و خوشههاي گندم هابيل پذيرفته شد، چون كشاورز زحمتكشي بود!» سپس ميگويد: «من مانده بودم اين كلاغ سياه در اين قصه چه كاره است؟ بعد متوجه شدم كه آن كلاغ سياه، آخوند است!» و اين آقا شد الگوي تفسير سمبليك قرآن! و اين نوع نگاه و تفسير منتقل شد به آقاي گودرزي كه سواد كم و غرور زياد داشت و شرايط مساعد اجتماعي هم در او اين پرسش را برانگيخت كه ما چرا فقط براي داستان هابيل و قابيل اين كار را بكنيم؟ ميشود همه قرآن را اين طور تفسير كرد! متاسفانه بعضي از اشخاصي كه الان هم از شخصيتهاي پشت پرده جريانات و آشوبهاي اخير هستند، در مسجد قلهك و جاهاي ديگر همين حرفها را زدند. در ساية اظهارات آن افراد، چهرههائي مانند گودرزي هم جرئت بيشتري پيدا ميكردند.
اشاره كرديد كه در سال 56 و 57 كه اينها جزوات تفسير قرآن خود را پخش كردند، چندان جايگاهي پيدا نكردند و حال آنكه بخش زيادي از نيروهاي خود را در همين سالها جذب كردند.
به نظرم در اعترافات آنها هم باشد كه گفتند ما چند نسخه از اين تفاسير را به زحمت تكثير كرديم، ولي نتوانستيم آنها را بفروشيم. بهزحمت در مدرسهاي، مسجدي يا پيش شخصيتي اين جزوهها را مطرح ميكردند، چون هم نميخواستند شناخته شوند و هم امكاناتش را نداشتند.
با اين اوصاف فلسفه حساسيت آيتالله مطهري از همان ابتدا در برابر اينها چه بود؟
اين مسئله، وظيفهشناسي يك پزشك دردمند و دردشناس جامعه را ميرساند كه هنگامي كه انحرافي پديد ميآيد، ميتواند پيشبيني كند كه چه امراض و مفاسدي را به دنبال خواهد داشت. يك پزشك خوب ميداند كه اگر يك بيماري شايع شود، چه بلائي بر سر كشور ميآيد. مرحوم آقاي مطهري به عنوان يك اسلامشناس واقعي ميدانست كه اگر تفسير سمبليك مطرح شود و جا بيفتد، بزرگترين خطري است كه اسلام را تهديد ميكند و قرائتهاي مختلف و مندرآوردي از قرآن را به همراه خواهد داشت و از آن پس، هر حرفي بزنيد، جواب خواهند داد اين قرائت شماست. ما قرائت ديگري داريم! و ديگر چيزي كه بشود به آن استناد كرد، باقي نميماند.
چه خطري بالاتر از اين براي دين وجود دارد؟ اين خطرات را امثال آقاي مطهري درك ميكردند. ديگران و امثال بنده چه ميفهميديم؟ ديگران ميگفتند حالا يك طلبهاي يك حرفي زده و يك اشتباهي كرده، حرفش ارزشي ندارد، ولي آقاي مطهري ميدانست كه اين حرفها چه پتانسيلي دارند و چگونه بهسرعت رواج پيدا ميكنند، مخصوصا آنكه پديدهاي مثل پروتستانيسم در اروپا تلقي ميشدند. ايشان ميدانست اينها حرف يك طلبه و صحبت از يك جزوه پليكپي شده نيست و ميتواند مثل يك بيماري مسري، مراكز دانشگاهي و حتي مراكز حوزوي را آلوده كند و ما شاهد بوديم با همه ضعفي كه اينها داشتند، چه زمينههائي را فراهم كردند و منشاء چه فسادهاي عجيبي شدند.
گودرزي در تهران و آشوري در مشهد چه فسادهائي كه به بار نياوردند. خانههاي تيمي كذائي، ازدواجهاي دستهجمعي، آن هم به استناد قرآن! آشوري رفته بود به شاهرود و عدهاي پسر و دختر را دستهجمعي عقد كرده بود. آنها گفته بودند ما چنين چيزي را نديده و نشنيدهايم، گفته بود قرآن گفته «نسائكم!» يعني اين زنان براي مجموع شما هستند! هر مرد و زني در اين تيم ميتوانستند با هم زندگي كنند و آشوري اينها را بر اساس همان تفاسير سمبليك ميگفت. او حتي در كتاب «توحيد» نوشت: «ماترياليسم فلسفي اشكالي ندارد، مخصوصاً آنجا كه زايا باشد! آن چيزي كه ما با آن مخالفيم، ماترياليسم اخلاقي است، يعني اينكه عدهاي دنبال پول باشند، والا ماترياليسم فلسفي كه ميگويد خدائي نيست، اشكالي ندارد!» و همينها را بر اساس قرآن تفسير ميكرد كه ميتوانيد حساب كنيد چه چيزي از كار در ميآيد.
اين خطر را امثال آقاي مطهري درك ميكردند. ايشان ميدانست كه اين درخت از ريشه فاسد است. تشخيص اينكه فساد مربوط به ريشه است يا برگ يا شاخه، كار امثال آقاي مطهري است. ايشان در اين زمينه كاملا تنها ماندند و حتي دوستان نزديكشان هم ايشان را ملامت ميكردند که چرا این قدر حساسیت به خرج میدهید؟ یک نفر بوده یک اشتباهی کرده. اشتباه در عالم زیاد است! گذشت روزگار صحت سخنان این بزرگوار را اثبات کرد و از اولین قربانیها هم خود ايشان بودند، بعد هم دیگران و تا امروز هم چه مفاسدی كه به بار نياورده. اگر شهادت آقای مطهری نبود، اینها بسیار گسترش پیدا میکردند. خون آقای مطهری بود که باعث شد اینها شناخته شوند و جلوی گسترش افکارشان گرفته شود.
برحسب شواهد، جنابعالی نسبت به تعلیمات و تفاسیر شخص آشوری حساسیت ویژهای نشان میدادید. از چه مقعطی از این شخص شناخت پیدا کردید و به این نتیجه رسیدید که باید تعلیمات او را بیاثر کرد؟
آنطور که خاطرم هست، بنده در مدرسه منتظریه، هم معلم بودم و تفسیر و فلسفه میگفتم و هم عضو شورای مدیریت مدرسه بودم. مرحوم آقای بهشتی بودند و مرحوم آقای قدوسی و آقای جنتی و بنده. تفکرات انقلابی طبعاً در میان طلاب مدرسه رواج داشت و ما هم در مبارزه با شاه و دستگاه با آنها شریک بودیم و دشمن مشترک همه بود، منتهی بسیاری از طلبههای جوان هم تحت تاثیر افکار التقاطی قرار میگرفتند، تعدادی از آنها رسماً به دام مجاهدین افتادند که بعضی از آنها هنوز هم در خارج از کشور هستند، بعضیها کشته یا اعدام شدند، بعضیها هم تغییر قیافه دادند و به مقامات و ثروتهائی رسیدند! در آن زمان یک عده از طلبههای بسیار متدین و علاقمند به امام و انقلاب! برای ترویج افکار انقلابی، کتاب «توحید» آشوری را که قاچاق بود، میآوردند و پخش میکردند. نام کتاب «توحید» بود و مطالبش به ظاهر تفسیر قرآن و نویسنده آن هم یک فرد روحانی بود و میگفتند که او پیش فلان شخصیت هم درس خوانده.
طبعاً کسی که میخواست درباره مسائل انقلابی اطلاعاتي داشته باشد، تشویق میشد که این کتاب را بخواند. یک نسخه از این کتاب به دست ما افتاد. دو سه صفحهای که خواندم، بهتزده شدم که چه جور کسی جرئت میکند به نام دین چنین حرفهائی بزند و این حرفها بین طلبهها، آن هم در مدرسهای که ما مسئولش هستیم، رواج پیدا کند؟ کتاب را دقیقاً مطالعه کردم و دیدم سراپا زهر است! کتابی بود با ادبیات فریبنده و جذاب برای جوانها، اقتباسهائي از آثار نویسندگان آن روزها، ولي روحش تفسیر سمبلیک قرآن.
عصرهای جمعه یک جلسه هفتگی در مدرسه داشتیم. من بسیار متاثر بودم و در آن جلسه فریاد زدم و عمامهام را به زمین زدم که ما در حوزه باشیم و عمامه سرمان باشد و به نام روحانیت و به نام اسلام، چنین مطالبی پخش شود؟ این برخورد موجب گردید که عدهای نسبت به موضوع حساس شوند، والا قبل از این جریان، این کتاب به صورت بسیار عادی و به عنوان کتابی انقلابی مطرح میشد و طلبهها گاهی از پول اندک خودشان و قربةالیالله این کتاب را میخریدند و بین خودشان توزیع میکردند! بعد من پیگیری کردم و گفتند نويسنده اين كتاب گاهی به قم میآید و در اینجا جلساتی دارد و از دستگاه روحانیت سنتی و حتی از شیخ انصاری و امثالهم انتقاد میکند و زندگی زاهدانهای هم دارد.
آقای قرائتی میگفتند: «من شنیده بودم که او وقتی به مهمانی میرود، روی تشک نمیخوابد؛ حتی فرش را کنار میزند و روی زمین میخوابد. غذایش یک کف دست نان و کمی ماست است.» بهشدت تظاهر به زهد میکرد. در هرحال انتقاد از روحانیت، استراتژی مشترک این گروهها بود، چون میدانستند که تا مردم تابع روحانیت باشند، اینها نمیتوانند افکار خودشان را قالب کنند و لذا باید روحانیت را کنار بزنند و آنها را از مردم جدا کنند، اگر روحانيت نقطه ضعفی دارد، آن را درشت کنند، اگر هم ندارد، جعل کنند و آنها را از چشم مردم بیندازند. طبیعی است که اگر کسی لباس روحانیت داشته باشد و علیه روحانیت حرف بزند، خیلی موفقتر خواهد بود تا مردم عادی. بعدها بنده از منابع مختلفی شنیدم که آقای آشوری با چریکهای فدائی خلق ارتباط پیدا کرده است.
در چند سال اخیر بعضی از وابستگان باند هاشمی، در خاطراتشان برای اینکه راه فرار به جلو را در پیش بگیرند، استناد میکنند به دوران کوتاهی که آشوری نزد مقام معظم رهبری در مشهد درس خوانده بود. البته ایشان خودشان در این مورد توضیحات کافی دادهاند. آیا شما در این مورد تحقیقی کردید؟
نه، من اطلاع چنداني از این جهت ندارم. اشاره کردم که آنها در ترویج افکارشان میگفتند این کسی است که خدمت آقا درس خوانده است؛ اما اين سخن لغوي است. کسانی بودند كه نزد پیغمبر اکرم(ص) درس خوانده بودند، نزد امیرالمؤمنین(ع) درس خوانده بودند و عاقبت به خير نشدند. صرف اینکه کسی در دورهای نزد کسی درس خوانده باشد، ملاک صحت راه و ضامن این نیست که تا به آخر سالم بماند. همه منحرفین در ابتدای امر که منحرف نبودهاند. شيطان كه شاگرد خود خدا بود.
سئوال مهمتر و اساسیتر این است که بعد از پیروزی انقلاب الی یومنا هذا، مخصوصاً در مقطع کنونی، کماکان شاهد سر برآوردن افکار و جريانات فرقانگونه هستیم، حال آنکه تصور میشد با پیروزی انقلاب و تاسیس نظام جمهوری اسلامی و تلاش فکری و علمی که قاعدتاً حوزههای علمیه و علما آن را مديريت خواهند کرد، زمینه بروز این افکار کمتر خواهد شد، اما الان متاسفانه میبینیم بهشدت در بوق اینگونه تفکرات دمیده میشود و تعقیب این سنخ ايدهها در محافل دانشگاهی هم بیشتر شده است. از دیدگاه شما چه شد که آن نتیجه مطلوب، یعنی تضعیف زمینه پدید آمدن این افکار و مکاتب پیش نیامد؟ ایراد از متولیان تبیین و تفسیر دین بود؟ حوزههای علمیه مقصر بودند و یا سرمایهگذاریهای مروجين آن افكار چندین برابر شد؟ تحلیل شما در این مورد چیست؟
بهطور کلی باید بدانیم در فرهنگ قرآنی اسلامی، ریشه همه این انحرافات از ابلیس است. او قسم خورده تا روز قیامت همه بندگان خداوند، جز عده قلیلی را که «مخلصین له الدین» هستند، گمراه و منحرف کند. تا ابلیس زنده است، نباید انتظار داشته باشیم باب گمراهی و اضلال آدمیان بسته شود. این باب پیوسته و الی «یوم یبعثون» باز خواهد بود. اگر کسی تصور کند زمانی میرسد که ما از افکار منحرفکننده، راحت و آسوده میشویم، انديشه خیلی خامی است، بلکه بر عكس، باید این انتظار را داشته باشیم که روز به روز بر تجربه ابلیس و پیچیدگی امور افزوده شود و در نتیجه حیلهها و ترفندهای ابلیس هم شکلهای تازهای به خود بگیرد. ابلیس قسم خورده که چنین کند و خواهد کرد، ولی صرفنظر از اين موضوع، اگر ما شرایط جامعه خودمان را مطالعه و آن را با شرایط تاریخی صدر اسلام تا امروز مقايسه کنیم، مشاهده میکنیم كه پیغمبر اکرم(ص) وقتی مبعوث شدند، بالاترین حد ظرفیت و توانمندی را برای مدیریت جامعه داشتند و اینکه کسی بهتر از پیامبر اسلام(ص) بتواند مردم را اداره کند، خلق نشده است و نخواهد شد. نه در محتوای تعلیمات ایشان کسری وجود داشت و نه در روش مدیریتشان. 23 سال هم در میان مردم بودند و مردم جزیرةالعرب را از حضيض مطلق به اوج رساندند. اين چیزی بود که همه هم میفهمیدند. فقط مقامات معنوی نبود که درکش مخصوص افراد خاصی باشد. همه میدیدند و میفهمیدند، ولی دیدیم هنوز چند روز از وفات ایشان نگذشته بود كه عدهاي از خواص، آگاهانه یا نا آگاهانه، بهعمد یا غیرعمد در مسیری افتادند و دیگران را هم به همان مسیری كشاندند که هیچ تناسبی با آموزههای دوران پیامبر(ص) نداشت. چندی نگذشته بود که کسی مانند امیرالمؤمنین(ع) گلایه میکرد از کسانی که قرآن را تحریف و تفسیر به رای میکنند و از عالمان دنیا پرست تا آنجا که میگوید اینها فقط صورتشان مثل انسان است. اگر نهجالبلاغه را مطالعه کنید، متوجه میشوید که ایشان مکرراً از وجود چنین اشخاصی مینالد. مگر چقدر از رحلت پیامبر(ص) گذشته بود و مگر چند نفر مثل علی(ع) در جامعه حضور داشتند؟
این نشانه این است که زمینه انحراف مردمان و فعالیت ابلیس و شیاطین انس و جن که همکاران و یاران او هستند، بسیار وسیع است. وقتی در جامعه اسلامی ما نهضت روحانیت و انقلاب اسلامی اتفاق افتاد، باید آن را به عنوان چیزی شبیه به معجزه تلقی کنیم. پیشبینی این انقلاب بسيار سخت و دشوار بود. ما در هیچ جا سراغ نداریم که در کشوری، جامعه شناسی بر اساس تئوریهای علمی پیشبینی کرده باشد که در ایران چنین اتفاقی خواهد افتاد و تازه بعد از اینکه اتفاق افتاد، همه گفتند حداکثر 6 ماه دوام میآورد و وقتی دیدند 6 ماه نشد، گفتند حداکثر 2 سال، ولی ما دیدیم که 30 سال دوام آورد و این نبود جز اینکه محتوای این انقلاب، محتوای محکمی بود و رهبر آن، رهبری بود که درسش را خوب از پیامبر اکرم(ص) یاد گرفته بود.
اما به همان دلایلی که بعد از پیامبر(ص) انحرافاتی پیدا شد، در انقلاب ما هم پیدا شد و میشود. البته رشد فکر جامعه جهانی بهطور کلی و جامعه اسلامی بالاخص، مانع شد از اینکه انحرافات، تغییرات اساسی در اصول اولیه انقلاب پدید آورد، چون ما در برهههائی از تاریخ سی ساله انقلاب شاهد بودیم انحرافاتی واقع شد که هیچ فکرش را نمیکردیم و با شعار انقلاب و شعار پیروی از خط امام و بازگشت به اساس انقلاب، کارهائی شد که قاعدتاً بايد به براندازی اصل نظام اسلامی منتهی ميشد و الحمدلله خداوند به دست بنده صالحش آتش این فتنه را خاموش کرد، والا آنچه برای جامعهشناسان کل دنیا قابل پیشبینی بود، این مسئله بود که انقلاب مخملی در ایران موفق خواهد شد و سرمایهگذاریهای کلانی از جهات مختلف علمی، تکنولوژیک، اقتصادی، سیاسی، رسانهای و بسیاری از زمینههائی که هنوز شناخته شده نیست و یا کسانی که میدانند، هنوز افشای آنها را مصلحت نمیدانند،کرده بودند. این نقشهها از سالها قبل کشیده شدند و زمینههای اجرائی آن اقلا از چهار سال پیش فراهم شده بود.
نهایتاً باید بگوئیم منشاء این فتنهها بر اساس فرمايش اميرالمومنين هواي نفس است. البته عوامل نزدیکی را هم میتوان معرفی کرد. شرایط سلبیای که در راه پیشرفت انقلاب وجود داشت و موجب ایجاد انحرافات شد و آن هم اينكه کسانی که باید مدافع اسلام واقعی باشند، در فرصت اندکی که در میان تهاجمهای داخلی و خارجی فراهم شد، نتوانستند بنیه علمی و فکری و ایدئولوژیک انقلاب را تقویت کنند، یعنی فیالواقع فرصت این کار را پیدا نکردند. کسانی مانند شهید آیتالله مطهری باید این کار را میکردند که از همان روزهای اول انقلاب، دشمنان، آنها را شناختند و ما را از وجودشان محروم کردند. کسان دیگری میبایست این کار را میکردند که تا آمدند خودشان را بشناسند و بدانند چه کار باید بکنند، گرفتار هزاران مانع و مشکل شدند. همین اندازهای هم که توانستند مقاومت کنند، باید انسان را متوجه این نکته کند که چه نیروی عظیمی در متن و جوهره این انقلاب وجود داشته است. امروز بار دیگر این حرف حق صراحتا اعلام میکنم که منشاء همه این انحرافات نقصی است که در علوم انسانی ما یعنی فلسفه، اقتصاد، جامعهشناسی، سیاست، روابط مدیریت و روابط بینالمللی ما وجود دارد.
انعکاس این حرف در مقطع كنوني نيز بسیار سئوالبرانگیز است. شمائی که دست کم 20 سال است دارید این حرف را از تریبونهای مختلف میفرمائید، حرفتان انعکاس ندارد، اما حرف کسی که از سر استیصال و براي رهائي از مجازات در دادگاه این حرف را میزند، همه جا منعكس ميشود.
اول این را عرض کنم که بنده دستکم 36 سال است دارم این مطلب را بیان میکنم و نه 20 سال. اگر حرف این شخص انعکاس گسترده پیدا میکند، برای آن است که شنیدن این حرف از چنین شخصی بسیار عجیب است و واقعا باورکردنی نیست و لذا نمیتوان دقیقا ارزیابی کرد که آیا این حرف را صادقانه میزند یا نه. به هرحال این حرف را کسی میزند که زمانی معاون وزارت اطلاعات بوده و بعد نقش تعیینکنندهای در فعاليتهاي اصلاحطلبان داشته و در واقع تئوریسین اصلاحطلبان و رئیس ستاد ریاست جمهوری در دورههای قبلی بوده است. با توجه به نقشی که او به شکلی زیرزمینی در بسیاری از جریانات انحرافی داشته، حالا بیاید و صراحتاً بگوید مشکل ما این است، خیلی جلب توجه میکند. خدا کند او به هر نیتی که این حرف را زده، شوکی در مسئولین ایجاد کند و بیشتر به این مسئله اهمیت بدهند. در هرحال کسانی که باید در این جهت کار میکردند، ابزار لازم را در اختیار نداشتند.