کد خبر: 40131860
تاریخ انتشار: چهارشنبه 15 ارديبهشت 1395
نسخه چاپی
ارسال به دوستان

به گزارش چی 24 به نقل از عرفان و حکمت:

فلسفه يك كلمه اصطلاحى است و معانى اصطلاحى متعدد و گوناگونى يافته است. گروههاى مختلف فلاسفه هر كدام تعريف خاصى از «فلسفه» كرده‌اند ولى اين اختلاف تعريف و تعبير مربوط به يك حقيقت نيست، هر گروهى اين لفظ را در معنى خاص به كار برده‌اند و همان معنى خاصِّ منظور خويشتن را تعريف كرده‌اند.

فهرست
  • ↓۱- فلسفه چيست؟
  • ↓۲- واژه «فلسفه»
  • ↓۳- در اصطلاح مسلمانان‌
  • ↓۴- فلسفه حقيقى يا علم أعلى‌
  • ↓۵- ما بعد الطبيعه، متا فيزيك‌
  • ↓۶- فلسفه در عصر جديد
  • ↓۷- جدا شدن علوم از فلسفه‌
  • ↓۸- مطالب مرتبط
  • ↓۹- پانویس

فلسفه چيست؟

كلمه «فلسفه» يك كلمه اصطلاحى است و معانى اصطلاحى متعدد و گوناگونى يافته است. گروههاى مختلف فلاسفه هر كدام تعريف خاصى از «فلسفه» كرده‌اند ولى اين اختلاف تعريف و تعبير مربوط به يك حقيقت نيست، هر گروهى اين لفظ را در معنى خاص به كار برده‌اند و همان معنى خاصِّ منظور خويشتن را تعريف كرده‌اند.

آنچه يك گروه آن را «فلسفه» مى‌نامد گروه ديگر آن را «فلسفه» نمى‌نامد، يا اساساً ارزش آن را منكر است و يا آن را به نام ديگر مى‌خواند و يا جزء علم ديگر مى‌داند، و قهراً از نظر هر گروه، گروه ديگر «فيلسوف» خوانده نمى‌شوند. از اين رو ما در پاسخ «فلسفه چيست؟» سعى مى‌كنيم كه با توجه به اصطلاحات مختلف به پاسخ بپردازيم. اول به پاسخ اين پرسش از نظر فلاسفه اسلامى مى‌پردازيم و قبل از هر چيز ريشه لغوى اين كلمه را مورد بحث قرار مى‌دهيم.

واژه «فلسفه»

اين واژه ريشه يونانى دارد و عربی‌شدۀ كلمه «فيلوسوفيا» (Philosophia) است. كلمه «فيلوسوفيا» مركّب از دو كلمه «فيلو» (Philo) و «سوفيا» (Sophia) است. كلمه «فيلو» به معنى دوستدارى و كلمه «سوفيا» به معنى دانايى است. پس كلمه «فيلوسوفيا» به معنى دوستدارى دانايى است؛ افلاطون، سقراط را «فيلوسوفس» (Philosophes) يعنى دوستدار دانايى معرفى مى‌كند[۱]. بنابراین كلمه «فلسفه» به معنى فيلسوفى‌گرى است.

قبل از سقراط گروهى پديد آمدند كه خود را «سوفيست» (Sophist) يعنى دانشمند مى‌ناميدند. اين گروه ادراك انسان را مقياس حقيقت و واقعيت مى‌گرفتند و در استدلالهاى خود مغالطه به كار مى‌بردند.

تدريجا واژه «سوفيست» مفهوم اصلى خود را از دست داد و مفهوم «مغالطه‌كار» به خود گرفت و سوفيست‌گرى هم‌معنا شد با مغالطه‌كارى. كلمه «سفسطه» در زبان عربى مصدر ساختگى «سوفيست» است كه اكنون در ميان ما به معنى مغالطه كارى است.

سقراط به علت تواضع و فروتنى كه داشت، و هم شايد به علت احتراز از همرديف شدن با سوفيستها، امتناع داشت كه او را «سوفيست» يا دانشمند خوانند [۲] و از اين رو خود را «فيلسوف» يعنى دوستدار دانش خواند. تدريجا كلمه «فيلوسوفيا» بر عكس كلمه «سوفيست» كه از مفهوم «دانشمند» به مفهوم «مغالطه كار» سقوط گرفت، از مفهوم «دوستدار دانش» به مفهوم «دانشمند» ارتقاء يافت و كلمه «فلسفه» نيز مرادف شد با دانش. عليهذا واژه «فيلسوف» به عنوان يک واژه اصطلاحى، قبل از سقراط به كسى اطلاق نشده است و بعد از سقراط نيز بلافاصله به كسى اطلاق نشده.

واژه «فلسفه» نيز در آن ايّام هنوز مفهوم مشخص نداشته است و مى‌گويند ارسطو نيز اين واژه را به كار نبرده است و بعدها اصطلاح «فلسفه» و «فيلسوف» رايج شده است.

در اصطلاح مسلمانان‌

مسلمانان‌ اين واژه را از يونان گرفتند، صيغه عربى از آن ساختند و صبغه شرقى به آن دادند و آن را به معنى «مطلق دانش عقلى» به كار بردند.

«فلسفه» در اصطلاح شايع مسلمانان‌ نام يك فن خاص و دانش خاص نيست، همه دانشهاى عقلى را در مقابل دانشهاى نقلى از قبيل لغت، نحو، صرف، معانى، بيان، بديع، عَروض، تفسير، حديث، فقه، اصول، تحت عنوان كلى «فلسفه» نام مى‌بردند؛ و چون اين واژه مفهوم عامّى داشت، قهرا «فيلسوف» به كسى اطلاق مى‌شد كه جامع همه علوم عقلى آن زمان، اعمّ از الهيات و رياضيات و طبيعيات و سياسيات و اخلاقيات و منزليات بوده باشد؛ و به اين اعتبار بود كه مى‌گفتند: «هر كس فيلسوف باشد جهانى مى‌شود علمى، مشابه جهان عينى».

مسلمانان‌ آنگاه كه مى‌خواستند تقسيم ارسطويى را درباره علوم بيان كنند كلمه «فلسفه» يا كلمه «حكمت» را به كار مى‌بردند، مى‌گفتند: فلسفه (يعنى علم عقلى) بر دو قسم است: نظرى و عملى.

«فلسفه نظرى» آن است كه درباره اشياء آنچنانكه هستند بحث مى‌كند، و «فلسفه عملى» آن است كه درباره افعال انسان آنچنانكه بايد و شايسته است باشد بحث مى‌كند. فلسفه نظرى بر سه قسم است: الهيات يا فلسفه عُليا، رياضيات يا فلسفه وسطى‌، طبيعيات يا فلسفه سفلى‌.

فلسفه عليا يا الهيات به نوبه خود مشتمل بر دو فنّ است: امور عامّه، و ديگر الهيات بالمعنى الاخص.

رياضيات چهار بخش است و هر كدام علم عليحده است: حساب، هندسه، هيئت، موسيقى.

طبيعيات نيز به نوبه خود بخشها و اقسام زيادى دارد. فلسفه عملى نيز به نوبه خود تقسيم مى‌شود به علم اخلاق، علم تدبير منزل، علم سياست مدن.

عليهذا پس فيلسوف كامل يعنى جامع همه علوم نامبرده.

فلسفه حقيقى يا علم أعلى‌

از نظر اين فلاسفه، در ميان بخشهاى متعدد فلسفه، يك بخش نسبت به ساير بخشها امتياز خاص دارد و گويى يك سر و گردن از همه آنها بلندتر است و آن همان است كه به نامهاى «فلسفه اولى‌»، «فلسفه عليا»، «علم اعلى»، «علم كلّى»، «الهيّات»، «ما بعد الطبيعه» (متافيزيك) خوانده مى‌شود. امتياز اين علم نسبت به ساير علوم يكى در اين است كه- به عقيده قدما- از هر علم ديگر برهانى‌تر و يقينى‌تر است؛ ديگر اين كه بر همه علوم ديگر رياست و حكومت دارد و در واقع ملكه علوم است، زيرا علوم ديگر به او نياز كلى دارند و او نياز كلى به آنها ندارد؛ سوم اين كه از همه علوم ديگر كلى‌تر و عام‌تر است[۳]. از نظر اين فلاسفه، فلسفه حقيقى همين علم است؛ از اين رو گاهى كلمه «فلسفه» به خصوص اين علم اطلاق مى‌شد، ولى اين اطلاق به ندرت اتفاق مى‌افتاد.

پس، از نظر قدماى فلاسفه، واژه «فلسفه» دو معنى داشت: يكى معنى شايع، كه عبارت بود از مطلق دانش معقول كه شامل همه علوم غير نقلى بود؛ ديگر معنى غير شايع، كه عبارت بود از علم الهى يا فلسفه اولى‌ كه از شعب سه گانه فلسفه نظرى است.

بنابر اين اگر فلسفه را به حسب اصطلاح قدما بخواهيم تعريف كنيم و اصطلاح شايع را در نظر بگيريم، «فلسفه» چون يك واژه عامّ است و به فنّ خاص و علم خاص اطلاق نمى‌شود، تعريف خاص هم ندارد. فلسفه به حسب اين اصطلاح شايع يعنى علم غير نقلى، و فيلسوف شدن يعنى جامع همه علوم شدن؛ و به اعتبار همين عموميت مفهوم «فلسفه» بود كه مى‌گفتند: «فلسفه كمال نفس انسان است هم از جنبه نظرى و هم از جنبه عملى».

اما اگر اصطلاح غير شايع را بگيريم و منظورمان از «فلسفه» همان علمى باشد كه قدما آن را «فلسفه حقيقى» و يا «فلسفه اولى» و يا «علم اعلى» مى‌خواندند، «فلسفه» تعريف خاص دارد و پاسخ سؤال «فلسفه چيست؟» اين است كه فلسفه عبارت است از: «علم به احوال موجود از آن جهت كه موجود است نه از آن جهت كه تعين خاص دارد، مثلًا جسم است يا كمّ است يا كيف است يا انسان است يا گياه است و غيره».

توضيح مطلب اين است كه اطلاعات ما درباره اشياء دو گونه است: يا مخصوص است به نوع و يا جنس معيّنى، و به عبارت ديگر درباره احوال و احكام و عوارض خاص يك نوع و يا يك جنس معيّن است، مثل علم ما به احكام اعداد و يا احكام مقادير و يا احوال و آثار گياهان و يا احوال و آثار و احكام بدن انسان و امثال اينها كه اول را علم «حساب» يا «عدد شناسى» مى‌ناميم، و دوم را علم «هندسه» يا «مقدار شناسى»، و سوم را علم «گياه شناسى»، و چهارم را علم «پزشكى» يا «بدن شناسى»، و همچنين ساير علوم از قبيل آسمان شناسى، زمين شناسى، معدن شناسى، حيوان شناسى، روان شناسى، جامعه شناسى، اتم شناسى و غيره.

و يا مخصوص به نوع خاص نيست، يعنى موجود از آن جهت كه نوع خاص است آن احوال و احكام و آثار را ندارد، بلكه از آن جهت داراى آن احكام و احوال و آثار است كه «موجود» است. به عبارت ديگر جهان گاهى از نظر كثرت و موضوعاتِ جدا جدا مورد مطالعه قرار مى‌گيرد و گاهى از جهت وحدت؛ يعنى «موجود» را از آن جهت كه موجود است به عنوان يك «واحد» در نظر مى‌گيريم و مطالعات خود را درباره آن «واحد» كه شامل همه چيز است ادامه مى‌دهيم.

ما اگر جهان را به يك اندام تشبيه كنيم مى‌بينيم كه مطالعه ما درباره اين اندام دو گونه است: برخى مطالعات ما مربوط است به اعضاى اين اندام، مثلًا سر يا دست يا پا يا چشم اين اندام، ولى برخى مطالعات ما مربوط مى‌شود به كلّ اندام، مثل اين كه آيا اين اندام از كِى به وجود آمده است و تا كى ادامه مى‌يابد؟ و آيا اساساً «كِى» درباره مجموع اندام معنى و مفهوم دارد يا نه؟ آيا اين اندام يك وحدت واقعى دارد و كثرت اعضا كثرت ظاهرى و غير حقيقى است، يا وحدتش اعتبارى است و از حد وابستگى ماشينى يعنى وحدت صناعى تجاوز نمى‌كند؟ آيا اين اندام يك مبدأ دارد كه ساير اعضا از آن به وجود آمده‌اند؟ مثلًا آيا اين اندام سر دارد و سرِ اندام منشأ پيدايش ساير اعضاست يا اندامى است بى سر؟ آيا اگر سر دارد، سر اين اندام از يك مغز شاعر و مدرك برخوردار است و يا پوك و خالى است؟ آيا تمام اندام- حتى ناخن و استخوان- از نوعى حيات و زندگى برخوردار است و يا شعور و ادراك در اين اندام محدود است‌ به برخى موجودات كه تصادفاً مانند كرمهايى كه در يك لش مرده پيدا مى‌شوند پيدا شده‌اند و آن كرمها همانهاست كه به نام «حيوان» و از آن جمله «انسان» خوانده مى‌شوند؟ آيا اين اندام در مجموع خود هدفى را تعقيب مى‌كند و به سوى كمال و حقيقتى روان است يا موجودى است بى هدف و بى مقصد؟ آيا پيدايش و زوال اعضا تصادفى است يا قانون علّيت بر آن حكمفرماست و هيچ پديده‌اى بدون علت نيست و هر معلول خاص از علت خاص پديد مى‌آيد؟ آيا نظام حاكم بر اين اندام، نظامى قطعى و لا يتخلّف است يا هيچ ضرورت و قطعيتى بر آن حاكم نيست؟ آيا ترتيب و تقدم و تأخر اعضاى اين اندام، واقعى و حقيقى است يا نه؟ مجموع جهازات كلى اين اندام چند تاست؟ و امثال اينها.

آن قسمت از مطالعات ما كه مربوط مى‌شود به عضو شناسى جهان هستى، «علم» است و آن قسمت از مطالعات كه مربوط مى‌شود به اندام شناسى جهان، «فلسفه» است.

پس مى‌بينيم كه يك «تيپ» خاص از مسائل است كه با مسائل هيچ علمى از علوم جهان كه درباره يك موجود خاص تحقيق مى‌كند شباهت ندارد ولى خودشان تيپ خاصى را تشكيل مى‌دهند. وقتى كه درباره اين تيپ مسائل از نظر شناسايى «اجزاء العلوم» مطالعه مى‌كنيم و مى‌خواهيم بفهميم از نظر فنى، مسائل «اين تيپى» از عوارض چه موضوعى به شمار مى‌روند، مى‌بينيم از عوارض «موجود بما هو موجود» است و البته توضيح و تشريح اين مطلب در كتب مبسوط فلسفى بايد صورت گيرد و از عهده اين درس خارج است.

علاوه بر مسائل بالا، هر گاه ما [بخواهيم‌] درباره ماهيت اشياء بحث كنيم كه مثلًا ماهيت و چيستى و تعريف واقعى «جسم» يا «انسان» چيست؟ يا هرگاه بخواهيم درباره وجود و هستى اشياء بحث كنيم، مثلًا آيا دايره حقيقى يا خط حقيقى موجود است يا نه؟ باز به همين فن مربوط مى‌شود، زيرا بحث درباره اين امور نيز بحث درباره عوارض موجود بما هو موجود است؛ يعنى به اصطلاح، ماهيات از عوارض و احكام موجود بما هو موجود مى‌باشند. اين بحث نيز دامنه دراز دارد و از حدود اين درس خارج است. در كتب مبسوط فلسفى درباره آن بحث شده است.

نتيجه بحث اين شد كه اگر كسى از ما بپرسد كه «فلسفه چيست؟» ما قبل از آن كه به پرسش او پاسخ دهيم مى‌گوييم اين واژه در عرف هر گروهى اصطلاح خاص‌ دارد؛ اگر منظور تعريف فلسفه مصطلح مسلمانان‌ است، در اصطلاح رايج مسلمانان‌ اين كلمه اسم جنس است براى همه علوم عقلى و نام علم خاصى نيست كه بتوان تعريف كرد؛ و در اصطلاح غير رايج، نام فلسفه اولى‌ است و آن علمى است كه درباره كلّى‌ترين مسائل هستى- كه مربوط به هيچ موضوع خاص نيست و به همه موضوعات هم مربوط است- بحث مى‌كند، آن علمى است كه همه هستى را به عنوان موضوع واحد مورد مطالعه قرار مى‌دهد.

در درس گذشته، «فلسفه» را در اصطلاح مسلمانان‌ تعريف كرديم. اكنون لازم است برخى تعريفات ديگر «فلسفه» را نيز براى اين كه فى‌الجمله آشنايى پيدا شود نقل نماييم.

ولى قبل از پرداختن به تعريفات جديد، به يك اشتباه تاريخى كه منشأ اشتباه ديگرى نيز شده است بايد اشاره كنيم.

ما بعد الطبيعه، متا فيزيك‌

ارسطو اول كسى است كه پى برد يك سلسله مسائل است كه در هيچ علمى از علوم، اعمّ از طبيعى يا رياضى يا اخلاقى يا اجتماعى يا منطقى، نمى‌گنجد و بايد آنها را به علم جداگانه‌اى متعلق دانست. شايد همو اول كسى است كه تشخيص داد محورى كه اين مسائل را به عنوان عوارض و حالات خود گرد خود جمع مى‌كند «موجود بما هو موجود» است، و شايد همو اول كسى است كه كشف كرد رابطه و عامل پيوند مسائل هر علم با يكديگر و ملاك جدايى آنها از مسائل علوم ديگر چيزى است كه «موضوع علم» ناميده مى‌شود.

البته مسائل اين علم بعدها توسعه پيدا كرد و مانند هر علم ديگر اضافات زيادى يافت. اين مطلب از مقايسه مابعدالطبيعه ارسطو با مابعدالطبيعه ابن سينا، تا چه رسد به مابعدالطبيعه صدرالمتألّهين، روشن مى‌شود. ولى به هر حال ارسطو اول كسى است كه اين علم را به عنوان يك علم مستقل كشف كرد و به آن در ميان علوم ديگر جاى مخصوص داد.

ولى ارسطو هيچ نامى روى اين علم نگذاشته بود. آثار ارسطو را بعد از او در يك دائرة المعارف جمع كردند. اين بخش از نظر ترتيب بعد از بخش «طبيعيّات» قرار گرفت و چون نام مخصوص نداشت به «متا فيزيك» (metaphysics) يعنى «بعد از فيزيك» معروف شد.

كلمه «متا فيزيك» به وسيله مترجمين عربى به «ما بعد الطبيعه» ترجمه شد.

كم كم فراموش شد كه اين نام بدان جهت به اين علم داده شده كه در كتاب ارسطو بعد از «طبيعيات» قرار گرفته است. چنين گمان رفت كه اين نام از آن جهت به اين علم داده شده است كه مسائل اين علم- يا لااقل بعضى از مسائل اين علم از قبيل خدا، عقول مجرّده- خارج از طبيعت‌اند. از اين رو براى افرادى مانند ابن سينا اين سؤال مطرح شد كه مى‌بايست اين علم «ما قبل الطبيعه» خوانده مى‌شد نه «ما بعد الطبيعه»، زيرا اگر به اعتبار اشتمال اين علم بر بحث خدا آن را به اين نام خوانده‌اند خدا قبل از طبيعت قرار گرفته نه بعد از آن[۴] .

بعدها در ميان برخى از متفلسفان جديد اين اشتباه لفظى و ترجمه‌اى منجر به يك اشتباه معنوى شد. گروه زيادى از اروپاييان كلمه «ما بعد الطبيعه» را مساوى با ماوراء الطبيعه پنداشتند و گمان كردند كه موضوع اين علم امورى است كه خارج از طبيعت‌اند و حال آن كه- چنانكه دانستيم- موضوع اين علم شامل طبيعت و ماوراء طبيعت و بالأخره هر چه موجود است مى‌شود. به هر حال اين دسته به غلط اين علم را چنين تعريف كردند: «متافيزيك علمى است كه فقط درباره خدا و امور مجرد از ماده بحث مى‌كند».

فلسفه در عصر جديد

چنانكه مى‌دانيم نقطه عطف در عصر جديد نسبت به عصر قديم كه از قرن شانزدهم آغاز مى‌شود و به وسيله گروهى كه در رأس آنها دكارت فرانسوى و بيكن انگليسى بودند صورت گرفت اين بود كه روش قياسى و عقلى در علوم جاى خود را به روش تجربى و حسى داد؛ علوم طبيعى يكسره از قلمرو روش قياسى خارج شد و وارد حوزه روش تجربى شد؛ رياضيات حالت نيمه قياسى و نيمه تجربى به خود گرفت.

پس از اين جريان اين فكر براى بعضى پيدا شد كه روش قياسى به هيچ وجه قابل اعتماد نيست، پس اگر علمى در دسترس تجربه و آزمايش عملى نباشد و بخواهد صرفاً از قياس استفاده كند، آن علم اساسى ندارد، و چون علم ما بعد الطبيعه چنين است، يعنى تجربه و آزمايش عملى را در آن راه نيست، پس اين علم اعتبار ندارد، يعنى مسائل اين علم نفياً و اثباتاً قابل تحقيق و مطالعه نيستند. اين گروه گرد آن علمى كه يك روز يك سر و گردن از همه علوم ديگر بلندتر بود و «اشرف علوم» و «ملكه علوم» خوانده مى‌شد يك خط قرمز كشيدند. از نظر اين گروه، علمى به نام علم «مابعد الطبيعه» يا «فلسفه اولى‌» يا هر نام ديگر وجود ندارد و نمى‌تواند وجود داشته باشد. اين گروه در حقيقت گرامى‌ترين مسائل مورد نياز عقل بشر را از بشر گرفتند.

گروهى ديگر مدعى شدند كه روش قياسى در همه جا بى‌اعتبار نيست، در ما بعد الطبيعه و اخلاق بايد از آن استفاده كرد. اين گروه اصطلاح جديدى خلق كردند و آنچه را كه با روش تجربى قابل تحقيق بود «علم» خواندند و آنچه مى‌بايست با روش قياسى از آن استفاده شود، اعمّ از متافيزيك و اخلاق و منطق و غيره، آن را «فلسفه» خواندند. پس تعريف «فلسفه» در اصطلاح اين گروه عبارت است از:

«علومى كه صرفاً با روش قياسى تحقيق مى‌شوند و تجربه و آزمايش عملى را در آنها راه نيست».

بنابر اين نظر، مانند نظر علماى قديم كلمه «فلسفه» يك اسم عامّ است نه اسم خاصّ، يعنى نام يك علم نيست، نامى است كه شامل چندين علم مى‌گردد. ولى البته دايره فلسفه به حسب اين اصطلاح نسبت به اصطلاح قدما تنگ‌تر است، زيرا فقط شامل علم ما بعد الطبيعه و علم اخلاق و علم منطق و علم حقوق و احياناً بعضى علوم‌ ديگر مى‌شود و اما رياضيات و طبيعيات در خارج اين دايره قرار مى‌گيرند، بر خلاف اصطلاح قدما كه شامل رياضيات و طبيعيات هم بود.

گروه اول كه به كلى منكر ما بعد الطبيعه و منكر روش قياسى بودند و تنها علوم حسى و تجربى را معتبر مى‌شناختند كم كم متوجه شدند كه اگر هر چه هست منحصر به علوم تجربى باشد- و مسائل اين علوم هم كه جزئى است؛ يعنى مخصوص به موضوعات خاص است- ما از شناخت كلّى جهان- كه فلسفه يا ما بعد الطبيعه مدعى عهده‌دارى آن بود- به كلى محروم خواهيم ماند؛ از اين رو فكر جديدى برايشان پيدا شد و آن پايه گذارى «فلسفه علمى» بود يعنى فلسفه‌اى كه صد در صد متكى به علوم است و در آن از مقايسه علوم با يكديگر و پيوند مسائل آنها با مسائل ديگر و كشف نوعى رابطه و كلّيت ميان قوانين و مسائل علوم با يكديگر، يك سلسله مسائل كلى‌تر به دست مى‌آيد. اين مسائل كلى‌تر را به نام «فلسفه» خواندند. اگوست كنت (Auguste Cont) فرانسوى و هربرت اسپنسر (Herbert Spencer) انگليسى چنين روشى پيش گرفتند.

فلسفه از نظر اين دسته، ديگر آن علمى نبود كه مستقل شناخته مى‌شد چه از نظر موضوع و چه از نظر مبادى، زيرا آن علم موضوعش «موجود بما هو موجود» بود و مبادى‌اش- و لااقل مبادى عمده‌اش- بديهيات اوليه بود؛ بلكه علمى شد كه كارش تحقيق در فراورده‌هاى علوم ديگر و پيوند دادن ميان آنها و استخراج مسائل كلى‌تر از مسائل محدودتر علوم بود.

فلسفه تحصّلى اگوست كنت فرانسوى و فلسفه تركيبى هربرت اسپنسر انگليسى از اين نوع است.

از نظر اين گروه، فلسفه، علمى جدا از ساير علوم نيست، بلكه نسبت علوم با فلسفه از قبيل نسبت يك درجه از معرفت با يك درجه كامل‌تر از معرفت درباره يك چيز است؛ يعنى فلسفه، ادراك وسيع‌تر و كلى‌تر همان چيزهايى است كه مورد ادراك و معرفت علوم است.

برخى ديگر مانند كانت (Kant) قبل از هر چيز تحقيق درباره خود معرفت و قوّه‌اى كه منشأ اين معرفت است- يعنى عقل- را لازم شمردند و به نقد و نقّادى عقل انسان‌ پرداختند و تحقيقات خود را «فلسفه» يا «فلسفه نقّادى» (yhposolihp lacitirC) نام نهادند.

البته اين فلسفه نيز با آنچه نزد قدما به نام «فلسفه» خوانده مى‌شد جز اشتراك در لفظ وجه مشترك ديگرى ندارد، همچنانكه با فلسفه تحققى اگوست كنت و فلسفه تركيبى اسپنسر نيز وجه اشتراكى جز لفظ ندارد. فلسفه كانت به منطق- كه نوعى خاص از فكر شناسى است- از فلسفه- كه جهان شناسى است- نزديك‌تر است.

در جهان اروپا كم كم آنچه «نه علم» بود، يعنى در هيچ علم خاصى از علوم طبيعى يا رياضى نمى‌گنجيد و در عين حال يك نظريه درباره جهان يا انسان يا اجتماع بود، به نام «فلسفه» خوانده شد. اگر كسى همه «ايسم» هايى را كه در اروپا و امريكا به نام «فلسفه» خوانده مى‌شود جمع كند و تعريف همه را به دست آورد، مى‌بيند كه هيچ وجه مشتركى جز «نه علم» بودن ندارند.

اين مقدار كه اشاره شد براى نمونه بود كه بدانيم تفاوت فلسفه قديم با فلسفه‌هاى جديد از قبيل تفاوت علوم قديمه با علوم جديده نيست.

علم قديم با علم جديد، مثلًا طبّ قديم و طبّ جديد، هندسه قديم و هندسه جديد، علم النفس قديم و علم النفس جديد، گياه شناسى قديم و گياه شناسى جديد و ...

تفاوت ماهوى ندارند؛ يعنى چنين نيست كه مثلًا كلمه «طب» در قديم نام يك علم بود و در جديد نام يك علم ديگر. طب قديم و طب جديد هر دو داراى تعريف واحد هستند.

«طب» به هر حال عبارت است از معرفت احوال و عوارض بدن انسان. تفاوت طب قديم و طب جديد يكى در شيوه تحقيق مسائل است كه طب جديد از طب قديم تجربى‌تر است و طب قديم از طب جديد استدلالى‌تر و قياسى‌تر است، و ديگر در نقص و كمال است، يعنى طب قديم ناقص‌تر و طب جديد كامل‌تر است. و همچنين ساير علوم.

اما «فلسفه» در قديم و جديد يك نام است براى معانى مختلف و گوناگون، و به حسب هر معنى تعريف جداگانه دارد. چنانكه خوانديم، در قديم گاهى كلمه «فلسفه» نام «مطلق علم عقلى» بود و گاهى اين نام اختصاص مى‌يافت به يكى از شعب يعنى علم ما بعد الطبيعه يا فلسفه اولى‌، و در جديد اين نام به معانى متعدد اطلاق شده و بر حسب هر معنى يك تعريف جداگانه دارد.

جدا شدن علوم از فلسفه‌

يك غلط فاحش رايج در زمان ما كه از غرب سرچشمه گرفته است و در ميان مقلّدان شرقى غربيان نيز شايع است، افسانه جدا شدن علوم از فلسفه است. يك تغيير و تحول لفظى كه به اصطلاحى قرار دادى مربوط مى‌شود با يك تغيير و تحول معنوى كه به حقيقت يك معنى مربوط مى‌گردد اشتباه شده و نام «جدا شدن علوم از فلسفه» به خود گرفته است.

چنانكه سابقاً گفتيم، كلمه «فلسفه» يا «حكمت» در اصطلاح قدما غالباً به معنى دانش عقلى در مقابل دانش نقلى به كار مى‌رفت و لهذا مفهوم اين لفظ شامل همه انديشه‌هاى عقلانى و فكرى بشر بود.

در اين اصطلاح، واژه «فلسفه» يك اسم عام و اسم جنس بود نه اسم خاص. بعد در دوره جديد اين لفظ اختصاص يافت به ما بعد الطبيعه و منطق و زيبايى شناسى و امثال اينها. اين تغيير اسم سبب شده كه برخى بپندارند كه فلسفه در قديم يك علم بود و مسائلش الهيات و طبيعيات و رياضيات و ساير علوم بود، بعد طبيعيات و رياضيات از فلسفه جدا شدند و استقلال يافتند.

اينچنين تعبيرى درست مثل اين است كه مثلًا كلمه «تن» يك وقت به معنى بدن در مقابل روح به كار برده شود و شامل همه اندام انسان از سر تا پا بوده باشد، و بعد اصطلاح ثانوى پيدا شود و اين كلمه در مورد از گردن به پايين، در مقابل «سر» به كار برده شود و آنگاه براى برخى اين توهّم پيدا شود كه سر انسان از بدن انسان جدا شده است؛ يعنى يك تغيير و تحول لفظى با يك تغيير و تحول معنوى اشتباه شود؛ و نيز مثل اين است كه كلمه «فارس» يك وقت به همه ايران اطلاق مى‌شده است و امروز به استانى از استانهاى جنوبى ايران اطلاق مى‌شود و كسى پيدا شود و گمان كند كه استان فارس از ايران جدا شده است. جدا شدن علوم از فلسفه از همين قبيل است.

علوم روزى تحت نام عامّ «فلسفه» ياد مى‌شدند و امروز اين نام اختصاص يافته به يكى از آن علوم.

اين تغيير نام ربطى به جدا شدن علوم از فلسفه ندارد. علوم هيچوقت جزء فلسفه به معناى خاص اين كلمه نبوده تا جدا شود.

مطالب مرتبط

پانویس

۱. ملل و نحل شهرستانى، ج 2/ ص 231، و تاريخ فلسفه دكتر هومن، ج 1، ص 20.

۲. تاريخ فلسفه دكتر هومن، ج 1/ ص 169.

۳. بيان و اثبات اين سه امتياز از عهده اين بحثهاى مختصر خارج است. رجوع شود به سه فصل اول الهيات شفا و اوائل جلد اول اسفار.

۴. الهيات شفا، چاپ قديم، ص 15.

مربوط به دسته های: حکمت اسلامی -

برچسب ها
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی پرتال خبری، توسط پارس نوین